نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
آپ های نگین جون عزیزم رو حتما ببینید و نظر در پست های پایین

song il kook trip to China

song il kook old pics

36651292350180360970.jpg22541649899382203523.jpg65792093115353140924.jpg45496044042598052393.jpg

51122263398478233325.jpg27927665576972729701.jpg20982229020881991342.jpg64530601493382643296.jpg56882308855766704140.jpg70947902125587514133.jpg36337393578526616024.jpg67485646152069463490.jpg54935014535422663917.jpg84879305388808186930.jpg38483366506371274537.jpg56969812163854144971.jpg93676311992049100829.jpg77957246537588035524.jpg95764232805988118047.jpg21389599782335764819.jpg68585411490642264022.jpg95501522497786332920.jpg47020237221641056157.jpg



:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
سلام

برید به این سایت و به خانواده کیمچی رای بدید تا جز فیلمهای جشنواره ای بشه

آپ اونی اسانا جون ماهمو حتما ببینید و نظر در پست پایین

هرچقدر رای بخواید میتونید بدید فقط کلیک کنید

http://www.seouldrama.org/KR/

lfbov4n5nyhdb9q9k4lb.jpg

VOTE



:: بازدید از این مطلب : 557
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

سلام دوستان

عکس جدید سونگ ایل کوک

آپ های پایین رو حتماا ببینید

۲ عکس

97066574482709067826.jpg17947336875723498348.jpg

عکس های دیگر

49751064416472841796.jpg54419790300466992297.jpg49355703062498384117.jpg57309778321503128872.jpg



:: بازدید از این مطلب : 414
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
اینم از آپ دوم امروز ایم یو بدرخواست سارا جون

آپهای اونی آسانا جون ماهمو حتما ببینید

c37e82d42cbf0045a18bb792.jpg

کلیپ ها در ادامه ی مطلب



:: بازدید از این مطلب : 339
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
سلام خوبید؟باکلیپ سونگ در چین در سال 2011 اومدم حتما دان کنید

آپ های اونی آسانا جون عزیزمو حتما ببینید

راستی ببخشید نمیتونم همه نظرات رو بجوابم

208824_435132793193158_1418789275_n.jpg307057_435132736526497_1549395263_n.jpg

DOWNLOAD



:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
آپ های پایین رو حتما ببینید

رای به خانواده هیجانی رو فراموش نکنید

20184787190858306496.jpg98724721554012974056.jpg

ادام هی عکسهای سونگ در مجلات ژاپن اضافه شد

LoveTVdramaguide_0102.jpgLoveTVdramaguide_0304.jpg

LoveTVdramaguide_0506.jpgLoveTVdramaguide_0708.jpgLoveTVdramaguide_0910.jpg




:: بازدید از این مطلب : 361
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

دوستان آپ های نگین جون عزیزم حتما ببینید

80890178045362422907.jpg

62165890037056775701.jpg86161383253875681884.jpg78415765729336472356.jpg26433121834627150534.jpg




:: بازدید از این مطلب : 395
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
آپ اونی نگین جون ماهم رو حتما ببینید جدید ترین عکس ها هست

انشالله دوباره هم بیاد ایران تا ببینمش و مثل اینا کلیپاش رو بزارم

قدیم هم گفتم بدون ذکر منبع نذارین تو وبتون و بگین این کلیپارو من گذاشتم از اونایی که ذکر منبع کردن تشکر اونایی هم که نکردن اون دنیا حسابشون با خدا


فیلم اول: صحبت رشید پور در سالن اصلی همایش های بین المللی

http://www.mediafire.com/?m1zizlimziy

سایز:۸۷۳ کیلوبایت

سرود کره جنوبی

http://www.mediafire.com/?mmy0izzgum2

سایز:۶۱۵ کیلوبایت

http://www.mediafire.com/?zmginmngem1

سایز:۶۰۹ کیلوبایت

فیلم دوم: کنسرت گروه ارین در سالن اصلی همایش های بین المللی

http://www.mediafire.com/?nmzkgqn3wnw

سایز:۱.۲۲ مگابایت

فیلم سوم: مقدمه ای برای امدن جومانگ بر روی صحنه:

http://www.mediafire.com/?1zq2oynq40m

۱.۳ مگابایت

پارت دوم:۱.۷۷ مگابایت

http://www.mediafire.com/?zzumgmidziu

فیلم چهارم: صحبت با سونگ: اینجا رشید پور به سونگ میگه اگر بازی بین ایران و چین باشه طرفدار چه تیمی هستی؟

میگه:ایران

راستی یادم رفت بگم ازش میپرسن یانگوم را دوست داری؟ میگه عاشقه یانگومم

سایز:۲.۱۱ مگابایت

http://www.mediafire.com/?vxwdykwijmy



فیلم پنجم:نامه ی سونگ برای ایرانیان

قسمتی که در فیلم نیست: قبل از سفر به ایران. ایران برای من کشوری ناشناخته ای بود ولی بعد از سفر به ایران کشور مهمی برایم شد. من در این سفر عشق و علاقه شما را احساس کردم واین خاطره ی خوب و مهمی برایم خواهد شد. من وقتی به کره برگردم هرگز خاطرات وعشق شما را فراموش نخواهم کرد. در آخر به جای خداحافظی از این جمله استفاده میکنم: اولین عشق تا ابدی خواهد ماند

سایز:۱.۳۶ مگابایت

http://www.mediafire.com/?qdzvzjmzktm

رشید پور آخر اینکه نامه ی سونگ تمام میشه میگه یک دختری به نام کیمیا برای جومانگ نامه نوشته و توش گفته خیلی سونگ را دوست دارم. و گفت بقیش رو نمیخونم چون خیلی ابراز احساسات هست

و رشید پور هدیه کیمیا رو به جومانگ میده. (هدیش یک زنجیره)

فیلم ششم: برنامه ی وشو

سایز:۸۱۵ کیلوبایت

http://www.mediafire.com/?mdgzii2nicm

سایز:۱.۱ مگابایت

http://www.mediafire.com/?mtext1ejzkm

سایز:۵۸۰ کیلوبایت

http://www.mediafire.com/?mj2kuwzgzqo

سایز:۱.۹۸ مگابایت

http://www.mediafire.com/?z2kxmhqwmkn

سایز:۱.۸ مگابایت

http://www.mediafire.com/?oteyxjeejmw

سایز:۱.۱۷ مگابایت

http://www.mediafire.com/?jzmnmm3mzgq

سایز:۲.۵۶ مگابایت

http://www.mediafire.com/?twyivumhwwl

 



:: بازدید از این مطلب : 896
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش به من می گفت هیجده ساله هستم / تو اسمت را بگو، من هاله هستم بگفتم اسم من هم هست فرهاد / ز دست عاشقی صد داد و بیدادبگفت هاله ز موهای کمندش / کمان ِابرو و قد بلندش بگفت چشمان من خیلی فریباست / ز صورت هم نگو البته زیباست/ ندیده عاشق زارش شدم من / اسیرش گشته بیمارش شدم من/ز بس هرشب به او چت می نمودم / به او من کم کم عادت می نمودم /در او دیدم تمام آرزوهام / که باشد همسر و امید فردام/برای دیدنش بی تاب بودم / زفکرش بی خور و بی خواب بودم/به خود گفتم که وقت آن رسیده / که بینم چهره ی آن نور دیده/به او گفتم که قصدم دیدن توست / زمان دیدن و بوییدن توست/ز رویارویی ام او طفره می رفت / هراسان بود او از دیدنم سخت/خلاصه راضی اش کردم به اجبار / گرفتم روز بعدش وقت دیدار/رسید از راه، وقت و روز موعود / زدم از خانه بیرون اندکی زود...

/چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت / توگویی اژدهایی بر من آویخت/به جای هاله ی ناز و فریبا / بدیدم زشت رویی بود آنجا/ندیدم من اثر از قد رعنا / کمان ِابرو و چشم فریبا/مسن تر بود او از مادر من / بشد صد خاک عالم بر سر من/ز ترس و وحشتم از هوش رفتم / از آن ماتم کده مدهوش رفتم/به خود چون آمدم، دیدم که او نیست / دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست/به خود لعنت فرستادم که دیگر / نیابم با چت از بهر خود همسر/بگفتم سرگذشتم را به «جاوید» / به شعر آورد او هم آنچه بشنید/که تا گیرند از آن درس عبرت / سرانجامی ندارد قصّه ی چت



:: بازدید از این مطلب : 451
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
 


 


مَرد از مُردن است. زیرا زایندگی ندارد. مرگ نیز با مرد هم ریشه است.
زَن از زادن است و زِندگی نیز از زن است.

دُختر از ریشه «دوغ» است که در میان مردمان آریایی به معنی«شیر» بوده و ریشه  واژه ی دختر «دوغ دَر» بوده به معنی « شیر دوش » زیرا در جامعه کهن ایران باستان کار اصلی او شیر دوشیدن بود.
به  daughter  در انگلیسی توجه کنید . واژه daughter  نیز همین دختر است.  gh در انگلیس کهن تلفظی مانند تلفظ آلمانی آن داشته و  « خ » گفته می‌شده.در اوستا این واژه به صورت دوغْــذَر  doogh thar  و در پهلوی دوخت.
دوغ در در اثر فرسایش کلمه به دختر تبدیل شد . آمده است.

اما پسر ، « پوسْتْ دَر » بوده . کار کندن پوست جانوران بر عهده پسران بود و آنان چنین نامیده شدند.
پوست در،  به پسر تبدیل شده است. در پارسی باستان puthra   پوثرَ  و در پهلوی  پوسَـر  و پوهر  و در هند باستان پسورَ است.

در بسیاری از گویشهای کردی از جمله  کردی فهلوی ( فَیلی ) هنوز پسوند « دَر » به کار می‌رود . مانند «نان دَر» که به معنی « کسی است که وظیفه ی غذا دادن به خانواده و اطرافیانش را بر عهده دارد».

حرف « پـِ » در « پدر » از پاییدن است . پدر یعنی پاینده کسی که می‌پاید . کسی که مراقب خانواده اش است و آنان را می‌پاید .پدر در اصل پایدر یا پادر بوده است . جالب است که تلفظ « فاذر » در انگلیسی بیشتر به « پادَر » شبیه است تا تلفظ «پدر»!
خواهر ( خواهَر )از ریشه «خواه » است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است . خواه + ــَر  یا ــار  در اوستا خواهر به صورت خْـوَنــگْـهَر آمده است.
بَرادر نیز در اصل بَرا + در است. یعنی کسی که برای ما کار انجام می‌دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما  و برای آسایش ما
« مادر » یعنی « پدید آورنده ی ما »


:: بازدید از این مطلب : 382
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

مرد یعنی کار و کار و کار و کار

یکسره در شیفت های بیشمار 

 

مثل یک چیزی میان منگنه

روز و شب از هر طرف تحت فشار 

 

مرد موجی است هی در حال دو

جان بر آرد تا برآرد انتظار

 

 

او خودش همواره در تولید پول

لیک فرزند و عیالش پول خوار

 

 

با چه عشقی دائما در چرخشند

گرد شهد جیب او زنبور وار

 

 

چون که آخر شب به منزل می رسد

خسته اما با لبانی خنده بار

 

 

جای چای و یک خدا قوت به او

می شود صد لیست در پیشش قطار

 

 

از کتاب و دفتر و خودکار ، تا

اسفناج و پرتقال و زهرمار

 

 

آن یکی می خواهد از او شهریه

این یکی هم کفش و کیفی مارک دار

 

 

هر چه می گوید که جیبم خالی است

هر چه می گوید ندارم ، ای هوار

نعره می آید : "به ما مربوط نیست

ما مگر گفتیم ماها را بیار"

 

 

مرد یعنی آن که با پول و پله

می شود در خانه ، صاحب اعتبار

 

 

مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو

ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار

 

 

خلقتش اصلا به این درد بود

تا درآرد روزگار از وی دمار



:: بازدید از این مطلب : 292
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
آخی خیلی خر بود بچهه



:: بازدید از این مطلب : 322
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد ...

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ...

اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع كرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نكنی. سرت را به زیر افكن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی كه از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی كه مسحور شیطان میشوی. از او حذر كن كه یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری كه خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....
و من بی آنكه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد كه: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شكر كن و هیچ مگو....
گفتم: به چشم.
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی كه مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا كسی كه نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می كردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟
قطره اشكی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...
به خدا نگاهی كردم مثل همیشه لبخندی با شكوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنكه حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.
با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش كه او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشكنی كه او بسیار شكننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی كه در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نكن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهیای این دیدار كنم...
من اشكریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید كردی ؟!
خدا گفت: من؟!!
فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سكوت كردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سكوت نكردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تكرار میكند ...



:: بازدید از این مطلب : 314
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
- مامان
- بعله ؟
- من می خوام به دنیا بیام ...
- باشه .
- مامان
- بعله ؟
- من شیر می خوام
- باشه
- مامان
- بعله ؟
- من جیش دارم
- خب
- مامان
- بعله ؟
- من سوپ خرچنگ می خوام
- چشم
- مامان
- بعله ؟
- من ازون لباس خلبانیا می خوام
- باشه
- مامان
- بعله؟
- من بوس می خوام
- قربونت بشم
- مامان
- جونم ؟
- من شوكولات آناناسی می خوام
- باشه
- مامان
- بعله ؟
- من دوست می خوام
- خب
- مامان
- بعله ؟
- من یه خط موبایل می خوام با گوشی سونی
- چشم
- مامان
- بعله ؟
- من یه مهمونی باحال می خوام
- باشه عزیزم
- مامان
- بعله ؟
- من زن می خوام
- باشه عزیز دلم
- مامان
- بعله ؟
- من دیگه زن نمی خوام
- اوا ... باشه
- مامان
- .. بعله
- من كوفته تبریزی می خوام
- چشم
- مامان
- بعله ؟
- من بغل می خوام
- بیا عزیزم
- مامان
- بعله ؟
- مامان
- بعله
- مامان
- ... جونم ؟
- مامان حالت خوبه
- آره
- مامان ؟
- چی می خوای عزیزم
- تو رو می خوام .. خیلی
- ...


***

- بابا
- بعله ؟
- من می خوام به دنیا بیام
- به من چه بچه .. به مامانت بگو
- بابا
- هان؟
- من شیر می خوام
- لا اله الا الله
- بابا
- چته ؟
- من ازون ماشین كوكی های قرمز می خوام
- آروم بگیر بچه
- بابا
- اههههه
- من پول می خوام
- چی ؟؟؟؟ !!!
- بابا
- اوهوم ؟
- منو می بری پارك ؟
- من ماشینمو نمی برم تو پارك تو رو ببرم ؟
- بابا
- هان ؟
- من زن می خوام
- ای بچه پررو .. دهنت بو شیر می ده هنوز
- بابا
- ....
- من جیش دارم
- پوففف
- بابا
- درد
- من زن نمی خوام
- به درك
- بابا
- بلا
- تقصیر تو بود كه من به دنیا اومدم یا مامان
- تقصیر عمه ات
- بابا
- زهرمار
- من یه اتاق شخصی می خوام
- بشین بچه
- بابا
- مرض
- منو دوس داری
- ها ؟
- بابا
- ...
- بابا
- خررر پفففف
- بابا
- خفه
- بابا
- دیگه چته ؟
- من مامانمو می خوام
- از اول همینو بگو ... جونت در بیاد



:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
اسپانيايي ها ميگن : "عشق ساكت است اما اگر حرف بزند از هر صدايي

 بلندتر است "ايتاليايي ها ميگن: "عشق يعني ترس از دست دادن تو ! " ايراني ها

 ميگن : "عشق سوء تفاهمي است بين دو احمق كه با يك ببخشيد تمام ميشود ...

نامه ي چارلي چاپلين به دخترش : تا وقتي قلب عريان كسي را نديدي بدن عريان خودت

را نشان نده هيچ وقت چشمانت را براي كسي كه معني نگاهت را نمي فهمد گريان مكن

 قلبت را خالي نگاه دار اگر هم روزي خواستي كسي را در قلبت جاي دهي سعي كن كه

فقط يك نفر باشد و به او بگو كه تو را بيشتر از خودم و كمتر از خدا دوست دارم زيرا كه به خدا

اعتقاد دارم و به تو نياز ...



:: بازدید از این مطلب : 282
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
كجا مي روي؟؟باتوام,اي رانده شده حتي ازآينه ها. اي سرگردان حتي ازخودت.تاكجاي اين رفتن ورفتن

راهي براي تحقق ارزوهايت يافتي؟تاكجاي اينهمه نشستن جايي براي ماندن ديدي؟؟تاكجاي اين همه

 رفتن به رسيدن ,رسيدي؟ چه نصيبت شدازاينهمه رفتن ,ازاينهمه نرسيدن. توخودت راگم كرده

 اي.آخراين همه رفتن براي چه؟ به اينه اي كه شكستي خوب بنگر,جزخودت كه شكسته اي چه

ميبيني؟ازاينهمه رفتن جزشكستن خودت چه ديدي؟چه حاصلت شدجزاين تصويردردناك. حالادراين

ناكجاي رفتن باكه اينقدربلندحرف ميزني؟برسركه اينقدرديوانه وارفريادمي كشي؟ تمام شهرمات

ومبهوت نگاهت ميكنند.كسي نيست,باخودم حرف ميزنم و با خود حرف می زنی...



:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "

 

پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "

 

پسرک آرام نجوا  کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "

 

پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "

 

پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."

 

پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "

 

اما بدتر از همه این است که...  پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .

 

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .

 

" می فهمم چه حسی داری  . . . می فهمم . "

 

( داستانکی از شل سیلور استاین )



:: بازدید از این مطلب : 342
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
۱- به نظر شما ، چرا ۹۹در صد آقایان از همسرشان می ترسند ؟! الف ) چون خانوم ها ناخن بلند دارند ولی آقایان ندارند !

ب ) چون خانوم ها کفش پاشنه ۱۵ سانتی دارند ولی آقایان ندارند !

ج ) چون خانوم ها جیغ دلخراش دارند ولی آقایان ندارند !

د ) چون خانوم ها اگر با استفاده از مهمات فوق هم زورشان به شوهرشان نرسد ، فقط کافیست سرشان را از پنجره بیرون کنند و از مردم کمک بخواهند تا ظرف ایکی ثانیه ، 15 مرد قلچماق به طرف شوهرشان حمله ور شوند ، ولی آقایان اگر بمیرند هم کسی به دادشان نمی رسد !

 

۲- چرا آقایان زمانیکه با همسر خود قصد ورود و یا خروج از دری را دارند ، می گویند خانوم ها مقدمند و اجازه می دهند که اول همسرشان از در عبور کند ؟!

الف ) چون حدس می زنند که پشت در ، یک دره ای ، خندقی ، گودالی ، چیزی باشد !

ب ) چون احتمال می دهند که از لب پنجره بالای در ، یک گلدان سنگی در حال سقوط باشد !

ج ) چون گمان می کنند که پشت در ، یک حیوان درنده و گرسنه باشد !

د ) چون می ترسند که اگر آنها زودتر بروند خانومشان در را پشت سر آنها ببندد و دیگر هم باز نکند !  

۳ - شما فکر می کنید که اگر روزی همسر مردی از طبقه شصتم ساختمانی سقوط کند و در طبقه پنجاه و هشتم با دست ، میله ای که از دیوار ساختمان بیرون آمده را بگیرد و در هوا معلق بماند ، این مرد برای نجات همسرش چه اقدامی انجام خواهد داد ؟!

الف ) سریعا با استفاده از اره برقی در صدد جدا نمودن میله از ساختمان بر می آید !

ب ) یک عدد سوسک و یا موش را بر روی دست همسرش می گذارد !

ج ) یک طناب پوسیده را برای بالا کشیدن همسرش به طرف او می اندازد !

د ) با به خطر انداختن جان خودش ، هر طور که شده همسرش را نجات می دهد و سپس اینبار طوری او را هل می دهد که دیگر به هیچ عنوان نتواند دستش را به جایی بند کند ! 

۴ – چرا معمولا در تصادفات رانندگی ، میزان صدمه ای که به خانوم ها وارد می شود بیشتر از آقایانی است که مشغول رانندگی می باشند ؟!

الف ) چون ۵ دقیقه قبل از وقوع سانحه ، آقا خودش را از خودرو به بیرون پرت کرده است !

ب ) چون قبل از وقوع سانحه ، کمربند ایمنی خانوم دستکاری شده بوده تا عمل نکند !

ج ) چون در اینگونه تصادفات ، راننده حتی الامکان سعی کرده که خودرو اش از سمت راست با خودروی روبرویی برخورد کند !

د ) چون بعد از سانحه مشخص شده که علت تشدید جراحات وارده به خانوم ، مواد محترقه ای بوده که به دلایل نامعلوم توسط فردی ناشناس در زیر صندلی او تعبیه شده بوده تا با کوچکترین ضربه ای منفجر شود



:: بازدید از این مطلب : 447
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم.
هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.

بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!

 


برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو


:: بازدید از این مطلب : 359
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
 

تنهایی و دلتنگیت را پیش فروش نکن ، فصلش که برسد به قیمت میخرند !



:: بازدید از این مطلب : 327
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

عکس های فوق العاده زیبا از دختربچه ها



:: بازدید از این مطلب : 277
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
 

دستم نمی رسد که تو را دست چین کنم،

این شاخه هم که خر شده سر خم نمی کند

وقتی گل انار لبت قسمت من است ،

 پائیز از علاقه ی من کم نمی کند 

یک سیب سرخ،سهم پدر بود و نصف کرد

 دادش به توکه نصف کنی با من و...چه بد!

حواٌ شدم که مال تو باشم ، ولی خدا

 من را شریک بچه ی آدم نمی کند

برفم که ذره ذره مرا ذوب میکنی

 در آخرین سپیده دم قلٌه ی نگاه

هر کس که گر گرفته در آغوش گرم تو 

دیگر توجهی به جهنٌم نمی کند

از شعر دم نزن! تو که شاعر نمی شوی!

 خامم که عاشقت شده ام، نه؟! بگو بله!

از او که پای خوب و بدت ایستاده است

 جز دل چه خواستی که فراهم نمی کند؟

بی زحمت چمن به تو آورده ام پناه ،

 اسبی که رام عشق تو شد رم نمی کند



:: بازدید از این مطلب : 307
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

 

تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .
بی تو جز گستره‌ یی بی‌کرانه نمی‌بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
می‌اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز

پل الوار

 



:: بازدید از این مطلب : 329
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
 

یارب نگاه کس به کسی آشنا مکن

گر میکنی کرم کن و از هم جدا مکن



:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

دارا جهان ندارد، // سارا زبان ندارد // بابا ستاره اي در // هفت آسمان ندارد// كارون ز چشمه خشكيد، // البرز لب فرو بست // حتي دل دماوند، // آتش فشان ندارد // ديو سياه دربند، // آسان رهيد و بگريخت // رستم در اين هياهو، // گرز گران ندارد// روز وداع خورشيد، // زاينده رود خشكيد // زيرا دل سپاهان، // نقش جهان ندارد// بر نام پارس دريا، // نامي دگر نهادند // گويي كه آرش ما، // تير و كمان ندارد// درياي مازني ها، // بر كام ديگران شد // نادر! ز خاك برخيز، // ميهن جوان ندارد // دارا ! كجاي كاري، // دزدان سرزمينت // بر بيستون نويسند، // اينجا خدا ندارد// آييم به دادخواهي، // فريادمان بلند است // اما چه سود، // اينجا نوشيروان ندارد // سرخ و سپيد و سبز است // اين بيرق كياني // اما صد آه و افسوس، // شير ژيان ندارد // كوآن حكيم توسي، // شهنامه اي سرايد // شايد كه شاعر ما // ديگر بيان ندارد// هرگز نخواب كوروش، // اي مهرآريايي // بي نام تو، وطن نيز نام و نشان ندارد



 



:: بازدید از این مطلب : 340
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
 

در این دنیا که مردانش ز نامردی عصا از کور می دزدیدند

من از خوش باوری آنجا محبت آرزو کردم



:: بازدید از این مطلب : 291
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
 

 

قطار........راهت را بگیر وبرو........نه کوه توان ریزش دارد ونه دهقان پیراهن

اضافی........هیچ چیز مثل سابق نیست



:: بازدید از این مطلب : 301
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

c7uyv3vujjl90380il[1].gif



:: بازدید از این مطلب : 350
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
بهار

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه


 



:: بازدید از این مطلب : 533
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
قطار

سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نیمکتی بی خیال هیاهوی مسافران و عابران.شنید که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنید اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نیمکت چوبی رنگ پریده و دستش وبال گردنش بود.

در راه که می دویدتکرار صحنه آخر،تصویر او بودکه می رفت تا تنهایی را به آغوش نگرانش باز گرداند.

- بمان!

- نمی توانم

- رفتن تو چیزی را حل نمی کند.بمان با هم حلش می کنیم.

- نمی توانم! همیشه همین را می گویی اما هیچ گاه چیزی حل نشده

- ولی آخر من و تو...

- من تصمیمم را گرفته ام؛می روم.

تصویر آخرین نگاهش در قطره های اشکش مکرر شد.

- پس بگذار برای آخرین بار در آغوش بگیرمت.

دستانش را حلقه کرد دورش و جوری محکم نگهش داشته بود که انگاری اخرین چیزیست که در دنیا دارد و با رفتنش تمامی جان او را می ستانند.

در موج اشک و هق هق گریه گفت:

- باشد ،باشد دیگر نمی نویسم،قول می دهم!

- نمی توانی!می نویسی،می نویسی.

- دستم بشکند اگر دیگر قلم در دست گرفتم.نمی نویسم! بمان!

- صد بار گفتی ،باز نوشتی . دیگر...

وقتی که دستانش را باز کرد مثل قرقی از دستانش فرار کردو تا به خود بیاید رفته بود.در راه که می دوید نفس نفس می زد. به ایستگاه که رسید سوار شده بودند. نشست روی نیمکت سبز تازه رنگ شده ای. نگاهی به آسمان انداخت.آخرین چیزی که برایش مانده بود را از دست داده بودو حال دیگر...

نگاه خشمگینی به دستش انداخت و نگاه خشمگین تری به نیمکت چوبی. لحظه ای بعد که به هوش آمد در بیمارستان بود با دستی وبال گردنش. دیگر ننوشت.نمی دانم دیروز بود یا سالها قبل. به هر حال دیگر ننوشت.

سکوت که دوباره ایستگاه را فرا گرفت بلند شد که برود.تا دم غروب فردا که بیایدو بنشیند روی نیمکت سبز رنگ پریده و به آسمان خیره شود،مسافران که جا به جا شدند اندکی بنشیند و بعد برود. کار هر روزش بود.چیزی در این سالها تغییر نکرده بود. تا آن روز که او را دید . با پسرکی کوچک. پسرکی لاغرو استخوانی با چشمانی درشت.دلش برای اولین بار بعد از این همه سال یکهو پایین ریخت.

- مادر! بنشینیم روی این نیمکت؟

- پسرم ، زود تر برویم بهتر است.

- نه مادر بنشین، من دوست دارم قطار ها را نگاه کنم. می خواهم چیزی در دفترم بنویسم.

پسرک دفتر کوچکی از جیبش در آورد و شروع به نوشتن کرد.

- باشد پسرم.بنویس! مثل اینکه این نوشتن هیچ گاه مرا رها نمی کند.

برای لحظه ای چشمان مرد و زن در چشمهای هم بی حرکت ماند شاید ثانیه ای یا دقیقه ای. و بعد هر دوی آنها بی کلامی  به دفتر پسرک خیره شدند. 

((قطار می رود. تند می رود. اما در ایستگاه ها می ایستد.قطار همیشه حرکت نمی کند . بعضی وقتها هم از حرکت باز می ایستد.وقتی که در ایستگاه دو قطار به هم می رسند خیلی قشنگ است. من خیلی دوست دارم.))

پسرک آستین مادرش را  کشیدو با هیجان گفت:

- مادر ،مادر، به هم رسیدند ،به هم رسیدند!

و مادر که هنوز در بهت مانده بود،گفت:

- بله پسرم . رسیدند.

- مادر یادت هست گفته بودی پدر هم می نوشت؟

- بله پسرم می نوشت.خیلی هم زیبا می نوشت.

- پدرم راجع به قطار هم  چیزی نوشته بود؟

- بله پسرم نوشته بود.

- برایم بگو

- باشد . می گویم:

((قطار زندگی من

از این سیاه چاله سنگی

عبور خواهد کرد

و خواهد برد ترا

به سرزمین یاس و رازقی

قطار عمر من

تویی!

...))

و بعد بغضی در گلوی زن او را از خواندن ادامه شعر منصرف کرد. در این لحظه صدای مرد ادامه داد:

((و تو

مسافر همیشه این قطار

خواهی ماند

و من

تو را به جشن ماه و خورشید

در یک روز خواهم برد

بمان کنارم

که این قطار هرگز...

چشمان زن از اشک لبریز شد و هق هق گریه امانش نداد . خودش را در بغل مرد انداخت و جوری او را به خودش چسباند که انگاری آخرین چیزی بود که در دنیا برایش مانده بود.پسرک مادرش را با بهت نگاه می کرد و مرد غریبه را با بهتی بیشتر و زن تنها در هق هق گریه اش می گفت:

- من را ببخش، من را ببخش.

- من دیگر ننوشتم. در این سالها هیچ گاه قلم در دست نگرفتم.

- و من تمام این سالها با عذابی نا بخشودنی زندگی کردم.

- من دیگر ننوشتم. من بی تو ننوشتم! من قول داده بودم!

- من را ببخش،ببخش.

- اگر می ماندی هم نمی نوشتم. نمی نوشتم!

و حال بغض مرد بود که بعد از ده سال ترکیده بود و خیال بند آمدن نداشت و زن فقط می بوسیدش و اشک هایش را پاک می نمود.

نمی دانم آخر قصه چه شد. چون آخرین باری بود که از آن ایستگاه سوار   قطار شدم و به شهر خودم باز گشتم.اگر زمانی از آن ایستگاه رد شدید،یک نیمکت رنگ پریده سبز آنجاست. درست سمت راست ایستگاه. ببینید کسی با دستی وبال گردنش آنجا نشسته است یا نه!


 



:: بازدید از این مطلب : 437
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نظرات ()