نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
مارمولک

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.

این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !

مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ !



:: بازدید از این مطلب : 396
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
داستان سارا:خریدار یک معجزه

هنگامی که سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او در بساط ندارند، پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد، سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: "فقط یک معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد."

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تختخواب خود قلک کوچکش را درآورد ، آن را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، تنها 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه ای رفت، جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود، دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: "چه می خواهی؟"

دخترک جواب داد: "برادرم خیلی مریض است، می خواهم برایش یک معجزه بخرم."

داروساز با تعجب پرسید: "ببخشید؟!"

دختـرک توضیح داد: "برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و پدرم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟"

داروساز گفت: "متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم."

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: "شما را به خدا، او خیلی مریض است، پدرم به اندازه کافی پول ندارد تا معجزه بخرد، این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟"

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: "چقدر پول داری؟"
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد ، مرد لبخنـدی زد و گفت: "آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برای برادرت کافی باشد!"
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: "من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد."
چند روز بعد عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت، پس از جراحی پدر نزد دکتـر رفت و گفت: "از شما خیلی متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت نمایم؟"

دکتر لبخندی زد و گفت: "فقط 5 دلار !"

ما به یاد نداریم که آن پدر چه نام داشت، اما همه ما آن پزشک مهربان را، که با بلند نظری و گذشت زندگی کودکی را نجات داد و شادی را به خانواده ای بازگرداند، می شناسیم، او «دکتر آرمسترانگ» جراح و فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود، او به بسیاری از بیماران بی بضاعت ثابت کرد که هنوز می توان به معجزه اعتقاد داشت، که هنوز می توان در عصر بی احساسی، با احساس زندگی کرد، که هنوز می توان امیدوار بود که پدر و مادری ذره ذره آب شدن جگر گوشه خود را تنها به دلیل بی پولی، به نظاره ننشینند، که هنوز می توان ...


 



:: بازدید از این مطلب : 497
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
داستان غمگین و احساسی اخر نامردی

در قصبه ولادیمیر تاجر جوانی به نام «دیمیتریج آکسیونوف» زندگی می‌کرد. این تاجر مالک دو مغازه و یک خانه بود.
آکسیونوف جوانی بود زیبا، دارای موهای بسیار قشنگ مجعد، خیلی با نشاط و زنده‌دل؛ و مخصوصاً آواز بسیار دلکشی داشت.
یکی از روزهای تابستان به زن خود اطلاع داد که باید برای فروش مال‌التجاره خود به شهر مجاور مسافرت نماید، ولی زنش اصرار می‌کرد که در آن روز بخصوص از مسافرت خودداری کند زیرا شب خواب دیده است که موهای قشنگ شوهرش خاکستری شده و دیگر از آن حلقه‌های زیبا اثری نیست.
ولی آکسیونوف خندید و گفت: عزیزم خواب تو درست نیست و من پس از فروش اجناس خود سوغاتی بسیار خوبی برای تو خواهم آورد.

بدین‌ترتیب تاجر جوان با زن و فرزندان کوچک خود خداحافظی کرد و به دنبال تقدیر خود از شهر خارج گردید.
پس از طی راه زیادی با تاجری که قبلاً نیز آشنا بود برخورد کرده با هم همراه گردیدند و شب را در میهمانخانه میان راه ایستاده، چای خوردند و برای خواب هم یک اتاق گرفته با هم خوابیدند.
آکسیونوف به مناسبت جوانی و عادتی که در کار روزانه داشت صبح روز بعد پیش از آنکه آفتاب طلوع نماید بار و بنه خود را بسته، کاروان را امر به حرکت داد و به این ترتیب بدون اینکه با دوست خود خداحافظی کند یا او را از خواب بیدار نماید به راه افتاد.
هنوز بیش از 25 میل از میهمانخانه مذکور دور نشده بودند که دوباره امر کرد بارها را بیندازدند و به اسب‌ها خوراک بدهند و ضمناً برای خودش نیز سماوری آتش کنند تا چایی بخورد.

ناگهان کالسکه‌ای که مرتباً زنگ می‌زد و دو سرباز آن را بدرقه می‌کردند رسیده، ایستاد و افسری از آن بیرون جست. افسر مزبور مستقیماً به طرف آکسیونوف آمد و از او شروع به سؤالات کرد. تاجر بیچاره تمام سؤالات را کاملاً جواب داد. ولی افسر پلیس به سؤالات خود جنبه استنطاق داده بود و مرتباً سؤالات درهم و گیج‌کننده‌ای می‌کرد.
آکسیونوف که از این سؤالات بی‌معنی عصبانی شده بود فریاد زد: «چرا مرا استنطاق می‌کنید؟ مگر من دزد هستم»؟
در این موقع افسر به سربازان خود اشاره کرد و آنها تاجر جوان از همه‌جا بی‌خبر را گرفتند.
ـ من افسر پلیس هستم و سؤالات من برای این است که رفیق تاجر تو در رختخواب خود کشته شده است و ما ناچاریم برای یافتن قاتل اثاثه تو را جست‌وجو نماییم.
سربازها اثاثه و مال‌التجاره تاجر جوان را گشتند و از کیف‌دستی او کارد خون‌آلودی بیرون کشیدند.
ـ این کارد متعلق به کیست؟
آکسیونوف از این بدبختی جدید بسیار وحشت کرد.
ـ نمی‌دانم… مال من نیست…
ـ دروغ می‌گویی، ای قاتل پست، تو با مقتول در اتاق خوابیده بودی و در تمام شب در اتاق از داخل بسته بوده است و بالاخره تو آخرین کسی هستی که او را دیده‌ای و این کارد دلیلی خوبی بر قاتل بودن تو می‌باشد. زود باش بگو چقدر پول داشته است!
آکسیونوف قسم خورد که روحش از این ماجرا آگاه نیست و او هم غیر از هشت هزار روبل که برای تجارت با خود آورده است ندارد.
ولی در تمام این مدت صدایش می‌لرزید و رنگش پریده بود، تمام این تظاهرات کافی بود که افسر به دروغ بودن آنها رأی داده او را دستگیر نماید.

در یکی از شهرهای نزدیک، آکسیونوف را محاکمه کردند و جرم او را قتل و سرقت 20 هزار روبل تعیین نمودند. زن بیچاره‌اش از این قضایا اطلاع حاصل نمود و سخت ناامید گردید. نمی‌دانست حکم بر بی‌تقصیر شوهر عزیزش دهد یا او را مانند محکمه مقصر و قاتل بداند. تمام اطفالش هم بچه‌های کوچکی بودند و حتی یکی از آنها هنوز شیر می‌خورد.
با این همه موانع، اطفال را برداشته به شهر مزبور آمد، هرچه تقاضا کرد نگذاشتند شوهرش را ملاقات کند. مدت طولانی در آن شهر ویلان و سرگردان زندگی کرد ولی بالاخره با التماس‌های پی در پی اجازه ملاقات داده شد و او با اطفالش به زندان رفتند.
وقتی زن و شوهر چشمشان به هم افتاد، آکسیونوف از هوش رفت و وقتی نزدیک بود مدت ملاقات تمام شود به هوش آمد. فقط وقت شد که این سؤالات بین آنها رد و بدل گردد:
ـ حالا چه باید بکنیم؟
ـ باید به تزار عرض حال بنویسید و بگویید که من بیگناه هستم.
ـ این کار را کرده‌ایم و جواب رد داده‌اند.
آکسیونوف جوابی نداد و چشمان مرطوب خود را به زمین دوخت.
ـ شوهر عزیزم به زنت حقیقت را بگو آیا تو قاتل نیستی؟
ـ اوه، پس تو هم… تو هم مرا قاتل می‌دانی؟
آنگاه صورتش را بین دست‌ها مخفی کرده و شروع به گریه نمود…
وقت ملاقات تمام شد و سرباز نگهبان، زن و بچه او را از اتاق ملاقات بیرون کرد. آکسیونوف در حالت یأسی فرو رفت و دانست که همه او را قاتل می‌دانند، حتی زنش هم به پاکی طبیعت و بزرگی روح او پی نبرده است، آن وقت با خود گفت: فقط خداوند شاهد حقیقت است و تقاضای رحم فقط شایسته او است.

پس از این جریانات آکسیونوف دیگر نه شکایتی از وضع خود نمود و نه عرض حالی نوشت بلکه تمام امیدهایش را از دست داد تنها به خدا روی آورد.
چند ماهی که از این قضایا گذشت تاجر بیچاره را مانند هزاران جنایتکار دیگر روانه زندان سیبری ـ که موحش‌ترین زندان‌های دنیا است ـ کردند.
سال‌ها پی در پی رنج و مشقت خود را بر دوش او تحمیل کردند، یک روز که آکسیونوف حساب کرد متوجه شد که 26 سال تمام در زندان سیبری گرفتار پنجه ظالم طبیعت بوده است، دیگر موهای قشنگش مثل برف سفید شده و خودش بی‌نهایت پیر و شکسته شده بود. آهسته حرف می‌زد، کم راه می‌رفت و پیوسته زیر لب خدا را به کمک می‌طلبید.
یک روز دسته جدیدی از زندانیان را به سیبری آوردند، زندانی‌های قدیمی دوستان جدید را استقبال کرده و به دور آنها جمع شدند و همگی از علت دستگیری و تبعید آنها پرس‌وجو می‌کردند.
یکی از زندانیان جدید که مردی بلند قد و لاغر اندام بود و 60 سال عمر داشت داستان دستگیری و جرم خود را برای دیگران شرح می‌داد.
ـ باری رفقا، علت حبس من فقط سوار شدن اسب یکی از دوستانم بود که بدون اجازه او برداشته بودم و می‌خواستم بدین وسیله زودتر به شهر خود برسم همین و بس… ولی خدا عادل است… من باید پیش از اینها به سیبری می‌آمدم.
ـ اهل کجا هستی؟
ـ اهل ولادیمیر، زن و بچه‌ام هم آنجا هستند، اسم من هم «ماکار» است.
آکسیونوف از جای خود برخاست و گفت: ماکار بگو ببینم آکسیونوف را می‌شناسی؟ آیا کسی از آنها زنده هست؟
ـ البته می‌شناسم، آکسیونوف‌ها خیلی متمول هستند ولی سال‌ها پیش پدر آنها را به اینجا فرستادند، او هم گناهکاری مثل ما بود. تو چطور اینجا آمده‌ای پدربزرگ!؟
آکسیونوف دلش نمی‌خواست از بدبختی خود چیزی بگوید، ناچار آهی کشید:
ـ برای گناهانم اکنون 26 سال است محبوسم.
ـ آخر گناهت چه بوده؟
ولی آکسیونوف جوابی نداد، اما رفقایش ماجرای زندگی او را که چطور کس دیگر رفیق تاجر او را کشته و او را بیگناه دستگیر کرده بودند شرح دادند.
وقتی ماکار داستان پیرمرد را شنید به صورت آکسیونوف خیره شد و گفت: این خیلی عجیب است، واقعاً تعجب‌آور است، خوب پدر چطور پیر و شکسته شده‌ای!
زندانیان پرسیدند که چرا ماکار اینقدر تعجب کرده است و سؤال کردند که او را در کجا دیده است و چطور می‌شناسد ولی ماکار جوابی نداد فقط تکرار کرد که خیلی عجیب است که باید در سیبری با هم ملاقات کنیم.

آکسیونوف هم به نوبه خود تعجب می‌کرد که این مرد از کجا او را می‌شناسد و چطور داستان زندگی او را می‌داند. وقتی راجع به این موضوع از او سؤالات زیادی کرد حقیقتی بزرگ و تلخ بر او مکشوف گردید. یقین کرد که ماکار قاتل رفیق او بوده و او 26 سال به جای او سختی و رنج زندان را تحمل کرده است.
از جای خود برخاست و از آن محل دور شد. تمام آن شب را آکسیونوف بیدار بود، تمام افکار و خاطرات گذشته در ذهنش زنده شدند، یاد زن و بچه‌اش چشمان او را از اشک مربوط می‌نمودند. صورت خندان زیبا و جوان زنش را به یاد آورد که چگونه به صورت او خیره می‌شد و چگونه از حرف‌های او می‌خندید، آن وقت بچه‌هایش را به همان اندازه که بودند در مقابل مجسم می‌نمود، آنگاه روزهای خوشحالی و سعادت و سپس مسافرت شوم، دستگیری، زندان‌های مختلف، حبس و کار اجباری در معادن زغال و تبعید به سیبری، اتاق‌های مرطوب زندان و 26 سال حبس، پیری و مشقت تمام نشدنی در مقابل دیدگانش دفیله دادند.
وقتی راجع به ماکار فکر می‌کرد می‌خواست خودش با دست‌های رنج دیده و کارکرده‌اش گلوی او را بفشارد و انتقام 26 سال رنج را از او باز ستاند.
آن شب هر چقدر دعا خواند آرامش و سکون خود را باز نیافت و فردا صبح هم حال خود را نمی‌فهمید. یک هفته بدین منوال گذشت، شبی که در سلول خود راه می‌رفت و به روزگار و آینده خود فکر می‌کرد، احساس کرد که از زیر کف اتاق صدایی می‌آید. وقتی خوب توجه کرد دید سنگی حرکت کرد و گردن ماکار با قیافه ترس‌آور از آن خارج گردید.
آکسیونوف خواست توجهی نکند، ولی ماکار دست او را گرفته گفت که در زیر دیوار نقبی کنده است و خاک آن را هر روز به وسیله کفش‌های خود به خارج زندان حمل می‌کند و ضمناً گفت: پیرمرد! بدان که اگر کوچکترین اشاره‌ای به این موضوع بکنی اولین کسی که کشته بشود خودت هستی و مخصوصاً به یاد داشته باش که پس از اتمام کار باید با من فرار کنی.
ـ من آرزوی فرار ندارم و تو هم احتیاجی به کشتن من نداری زیرا 26 سال پیش به دست تو کشته شده‌ام.

روز بعد وقتی گشتی‌های زندانیان را تحت نظر گرفته بودند متوجه شدند که خاک تازه ریخته شده است. رئیس زندان قضیه را دنبال نمود. به زودی ماجرا کشف گردید ولی سؤالات و استنطاق‌های او از زندانیان که کار کدامیک از آنها بوده است، به جایی نرسید، تا بالاخره رئیس زندان به جانب آکسیونوف که در راستی و درستی شهرت 26 ساله یافته بود آمد و خواهش کرد اگر از جریان امر مطلع است او را کمک نماید.
دقایق کمیابی بود که دست تقدیر پس از 26 سال برای گرفتن انتقام در اختیار آکسیونوف گذارده بود، پیرمرد به صورت رئیس زندان خیره شد و با خود گفت: امروز روز انتقام است، چرا نگویم و حقیقت را آشکار نسازم؟
ـ پیرمرد! راست بگو و مانند همیشه نشان بده که مرد با وجدان و شرافتمندی هستی.
آکسیونوف این بار به صورت ماکار خیره گردید.
ـ رئیس! خدا نمی‌خواهد من حقیقت را اظهار کنم و چون این راز را آشکار نخواهم کرد با من هرچه می‌خواهید بکنید.
اصرار شدید رئیس زندان و تهدید او هیچکدام در آکسیونوف مؤثر واقع نگردید، ناچار قضیه نامکشوف باقی ماند و به دست فراموشی سپرده شد.
آن شب وقتی آکسیونوف در سلول خود راه می‌رفت سنگفرش حرکتی کرد و ماکار وارد گردید.
ـ پیرمرد! چرا امروز نگفتی که نقب را چه کسی کنده است؟
ـ چرا اینجا آمده‌ای؟ برو گمشو، از جانم چه می‌خواهی؟
ولی ماکار ساکت و خاموش بر جای ایستاده بود.
ـ چرا ایستاده‌ای؟ برو! والا پاسبان‌ها را صدا خواهم کرد.
ماکار به پای پیرمرد افتاد و گفت: دیمیتریچ مرا ببخش.
ـ برای چه؟
ـ زیرا من رفیق تو را کشتم.
ـ از جلوی چشمم دور شو!
ـ مرا ببخش، از تو معذرت می‌خواهم.
آکسیونوف می‌دانست چه بگوید و چه بکند.
ماکار زانوی پیرمرد را در آغوش گرفته با گریه می‌گفت:
ـ دیمیتریچ ترا به خدا مرا ببخش، فردا صبح من به گناه خود اعتراف خواهم کرد و تو می‌توانی به سراغ زن و بچه منتظر خود بروی، فقط می‌خواهم روح بزرگ و وجدان بی‌نظیر تو مرا بخشیده باشد.
ـ دیگر احتیاجی به اعتراف نیست، زن من مرده و بچه‌های من مرا فراموش کرده‌اند. جایی ندارم بروم.
ـ آکسیونوف! مرا ببخش به خاطر قلب پاک و رنج برده‌ات مرا ببخش، من نمی‌دانستم تو اینقدر بزرگ و ارجمندی.
آکسیونوف به گریه افتاد و ماکار هم او را همراهی می‌کرد.
ـ خدا ترا ببخشد.
آکسیونوف آرزوی آزادی نداشت فقط منتظر مرگ خود بود، خصوصاً اکنون که دیگر لکه ننگ و بدنامی دامان اطفالش را آلوده نمی‌کرد.

فردا صبح علی‌رغم آنچه آکسیونوف خواهش کرده بود ماکار تحت فشار وجدان و بزرگی روح پیرمرد زندانی به گناه خود اعتراف کرد، ولی وقتی فرمان آزادی آکسیونوف را برایش آوردند بیش از چند دقیقه از مرگش نمی‌گذشت.


 



:: بازدید از این مطلب : 467
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
حمید

روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.

"حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" این عین جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و  رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم . حمید با من بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب " نازنین " و " جانم " و " عزیزم " و " عشقم " و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد . همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت .

حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم . هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم . یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد . روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او میخواستم در منزل بماند و مواظب من باشد .

حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد . او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد . حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که " حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند . "

صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد .

شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم . آن شب حمید گفت : " عشق موجود حساسی است واز اینکه کسی به او شک گند و مهمتر از اینکه کسی او راامتحان کند بدش می آید . "

کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است ومن موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم . حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان وی جگر می گذاشتم و به حمید " بله " نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم . احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد . کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم وشبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد .

حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت . بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد . همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم .

بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم . دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت . دوران بار داری ودو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت وجذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم . به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم .

ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود. روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت: "تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند."

اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست . بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود . حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید وشرطش نسبت به من کم نشده بود . هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت وزیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد . دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد . شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.

اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد . پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند . من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند . در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که : " اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم."

بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم: " افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم."

جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت . حمید مردی که همیشه برای من سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد وبا نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت : " هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند ! "

حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتنداین جمله سرزنشم کرد واز سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جاافتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام .اینباردر این امتحان شکست خورده بودم .

 

بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم . روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است . به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است .

وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده ورفته است . به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم . او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود . هیچ کس ا زاو سراغی نداشت واین برای من شوک روحی بزرگ بود .فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک ماه واز فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام .

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد . به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست واگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم . حمید نوشته بود : " وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند وآنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد . اوکه هنوز دوستت دارد ! حمید ! "

وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید ویا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد .

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود وهنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم. شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت : " انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند . فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند . "

شش ماه در تنهایی گذشت . من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم . هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم . حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت . تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد . در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم .

پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم . اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی ! "

و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: "حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!"

پسر عمو دیگر با من حرف نزد . عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت وآسوده به منزل خودم باز گشتم . منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید وبچه ها نبود . اما با همه اینها احساس خوبی داشتم . اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم .و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود . برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید وعشق پاکش کوتاهی کرده ام وهرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم . ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من از گرداند. دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم. و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم. ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم. بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند وبه زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند . اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.

روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که: "از من جدا شو و زندگی ایده آل وآرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت."

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم . به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد . چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود . مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم . بله حمید حق داشت ومن باز داشتم عشق او را امتحان می کردم . اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم . چهل روز اعتصاب غذایم گذشت . شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد وموهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند .اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت: "اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟"



:: بازدید از این مطلب : 456
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
  
با عشق زندگی کن
 

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.
مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت:

این کار شما تروریسم خالص است!

پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟

ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.

از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد...

در چشم هایشان نگاه می کند...

به درد و دلشان می رسد.

حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند...

هم را در آغوش می کشند و می بوسند.

دوزخ جای این کارها نیست!!

لطفا این مرد را پس بگیرید!!

وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند

 

 


 
 
 
 
 


:: بازدید از این مطلب : 558
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
فوتبال در بهشت

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند.

هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.

یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟»

بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»

چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.

یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو…

خسرو گفت: کیه؟

: منم، بهمن.

:”تو بهمن نیستى، بهمن مرده!

:باور کن من خود بهمنم…

: تو الان کجایی؟

بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.

خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.

بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است.

و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند.

حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم

و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست.

و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم

و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی بیند.

خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟

بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته!

 

داستان آرزوی یک مرد

یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن.
وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم!
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت:

چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم
فرشته چوب جادوییش رو ت…… داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد !
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه.
مرد چند لحظه فکر کرد و گفت:
این خیلی رمانتیکه ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد
بنابراین خیلی متاسفم عزیزم آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه.
فرشته چوب جادوییش رو ت…… داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!!

نتیجه اخلاقی : مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند !

 

داستان مرد دست و دلباز

توی اتاق رختکن کلوپ گلف، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن.
مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمه اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت
بقیه آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن …
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟

مرد: آره !
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم
اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشکالی نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داری اشکالی نداره!
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید ۲۰۰۶ رو دیدم… یکیشون خیلی قشنگ بود قیمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود !
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری !
زن: عالیه. اوه یه چیز دیگه، اون خونه ای رو که قبلا میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن ۹۰۰۰۰۰ دلار بیشتر ندی !!!
زن: خیلی خوبه. بعدا می بینمت عزیزم. خداحافظ
مرد: خداحافظ
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش میکردن میندازه و میگه: کسی نمیدونه که این موبایل مال کیه ؟!

نتیجه اخلاقی : هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین !

 

شاگرد زیرک و استاد

شاگرد زیرک و استاد(داستان باحال)

شاگرد زیرک و استاد!

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرد”

استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟”

شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا”

استاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!”

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: “استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟”

استاد پاسخ داد: “البته”

شاگرد ایستاد و پرسید: “استاد, سرما وجود دارد؟”

استاد پاسخ داد: “این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ “

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: “در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (۴۶۰- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.” شاگرد ادامه داد: “استاد تاریکی وجود دارد؟”

استاد پاسخ داد: “البته که وجود دارد”

شاگرد گفت: “دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد.”

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: “آقا، شیطان وجود دارد؟”

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: “البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.”

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن !


داستان خنده دار

یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد .
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه ، ابرى سیاه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق ، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت : چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟

مرد ، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت : - اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !!
از جانب خداى متعال ندا آمد که : - اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم ، اما ، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ . من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما ، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد ، مدتى به فکر فرو رفت ، آنگاه گفت : - اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟

صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى ، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟؟

داستان خنده دار

 

داستان خیلی خنده دار بالای 18 سال

گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد )من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید! پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند .
پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت .

در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیامک ) بزد که یا بنی ! دراین منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته ! پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر ! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد ! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند . پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان ! مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام بزرگتر است . پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد ! مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است ! پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن !!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی کدام ماه گرفتگی دارد ماه من همان است !!! مادر اس ام اس زد که آخر دراین معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم ؟! پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی ! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی سینه چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را ندارند !!! مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده ! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است !! هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که : لندهور پدر سوخته !! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم ) خجالت نکشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا ............ ..

 

کارت پخش کن خیابانی

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم…

از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!

خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود ….

 
احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده! از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم…!!!
 

خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه؟!!
 

کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه!
 

شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!
 

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!

 

همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”
قند تو دلم آب شد!
با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم: ا ِ، آهان، خب چرا من؟
من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب، باشه، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم …
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود::
.
……
 
……

 
.دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!

 

گربه

یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود.

آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.

وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.

یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین.

بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.

یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.

مرده میپرسه: ” اون گربه کره خر خونس؟”

زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!

 

هیچ وقت سر به سر یه زن نذار

روزی روزگاری یک زن آمریکایی قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه…

شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه…

زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟

مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”

زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره …

دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی گرده ،

مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟

زن : ممنون ، عالی بود!

مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟

 زن: کدوم سوغاتی؟

مرد : همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!!

زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم!

حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟

نتیجه گیری مهم این داستان :

هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز وحشتناکی باهوش هستند!!!

 

اتل متل توتوله این پسره سوسوله

اتل متل توتوله      این پسره سوسوله

موهاش همیشه سیخه    نگاش همیشه میخه

چت میکنه همیشه      بی مخ زدن؟نمیشه

پول از خودش نداره    باباش رو قال میذاره

دی اند جیشو میپوشه    میشینه بعد یه گوشه

زنگ میزنه به دافش    میبنده هی به نافش

که من دوست میدارم    تاج سرم میذارم

صورت رو کردی میک آپ   بیا بریم کافی شاپ

تو کافی شاپ،می خنده     همش خالی میبنده

بهم میگن خدایی!      چقدر بابا بلائی!

همه رو من حریفم      میذارم توی کیفم

هزارتا داف فدامن      منتظر یه نامن

ولی تویی نگارم    برات برنامه دارم

اگه مشکل نداری   میام به خواستگاری!

 

چند اسم زیبای دخترونه فلسفه اون از دید مرد سالارها

- ستاره: شبا مياد بيرون ؛ به همه چشمک ميزنه!!

۲- سحر: دم صبح مياد ؛ معلوم نيست شب قبل کجا بوده !!

۳- سايه: هميشه زير پاته ؛ خيابون و خونه واسش فرقي نداره

۴- هديه: به همه ميده ، اگه نگيريش از دستت رفته!!

۵- راضيه: نيازي به توضيح نداره!

۶- آرزو: همه مي کنن

۷- سيما: تا لختش نکني کاري بهت نداره!

۸- مينا : بايد باهاش ور بري تا خنثاش کني!

۹- عسل: همه مي خوان بخورنش!

۱۰- بهار: تا مياد همه مست مي شن!

۱۱- باران: تا مياد خيست مي کنه

 

دیکشنری شیرازی به انگلیسی

Am I right=مي نه؟

Yes=ها والوو

No =نه كاكو

Really!! =نه آمو؟؟

Oh my Godl =يا ابالفضل

Why? =بري چي چي؟

bye=كاري باري؟

maybe=گاسم

leave me alone= آم برو او ورو بیزو باد بیاد

u made me confused= آم کله پرک گرفتم

wow= ووی آمووو

come here =بی اینجو

Take it easy= عامو ولش كن،حوصله داري شمو هم ماشاللو

so cute =جونم مرگ نشي!

that’s true= همی‌ نه‌

I took my shoes and scapped=ارسیو زدم زیر چلم گوروختم

Gas Square=فلکه ی گازو

Hard=قايم

Tape=نيوار

Slow down!=حالو چه خبره؟

You are disgusting=جيگري بشي

Sunshine=آفتوو

Great=باريكلوو

Excuse=بونه

Dear=گمپ گلم

when sb eats too much=عام بپوكي

wait=صبرم بده،امونم بده

good quality=خوبوو

lizard=كلپوك

washing yourself before praying=دست نماز

a square shape device that you can pray on it=جنماز

How are you=باكيت ني؟

 

شعر زیبای مرگ بر فقدان همسر و گریه ی مردها

  مردها کاین گریه در فقدان همسـر می کنند

بعد مرگ همسـر خود، خاک بر سر می کنند!

خاک گورش را به کیسه، سوی منزل می برند!

دشت داغ سینه ی خود، لاله پرور می کنند

چون مجانین! خیره بر دیوار و بر در می شوند

خاک زیر پای خود، از گریه، هی! تر می کنند

روز و شب با عکس او، پیوسته صحبت می کنند

دیده را از خون دل، دریای احمر می کنند!

در میان گریه هاشان، یک نظر! با قصد خیر!!

بر رخ ناهید و مهسا و منور می کنند!

بعدٍ چندی کز وفات جانگداز! او گذشت

بابت تسلیّت خود! آن فکر دیگر می کنند

دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال

جانشین بی بدیل یار و همسـر می کنند

کج نیندیشید! فکر همسر دیگر نی اند!

از برای بچه هاشان، فکر مادر می کنند!

 

خوشبخت کردن همسر

زن: عزیزم! یادته روز خواستگاری وقتی ازت پرسیدم چرا می خوای با من ازدواج کنی، چی گفتی؟

شوهر: آره، خوب یادمه،

گفتم: می خواهم یک نفر را در زندگی خوشبخت کنم.

زن: خوب، پس چی شد؟

شوهر: خوب، خوشبخت کردم دیگه.

زن: کیو خوشبخت کردی

شوهر: همون بیچاره ای رو که ممکن بود با تو ازدواج کنه!!

 

اقا داماد چیکارن قسمت اول:

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ بیلبورد‌های منحرف رو جر می‌دن.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ توی کارگاه میخ صاف می‌کنن که ذوب بشه، بشه ماهواره‌ی امید.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ منتظرن برف بیاد که پارو کنن.  تا سر عقد ایشالا می‌آد پدرسسسسگ.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ دوره‌های تضمینی عرفان برگزار می‌کنند؛ نمایندگی انحصاری دارن از اشو.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ هر کاری شما امر کنین.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ قراره بعد از غلامی‌تون بیان بشن معاون‌تون توی وزارت.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ سوژه گیر می‌آرن برای خبر ویژه‌ی کیهان. اضافه‌کاری هم دارن با بیمه.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ بی‌ناموسی‌های لوگوی روزنامه‌ها رو کشف و افشا می‌کنن.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ توی فیلم‌های مسعود کیمیایی کتک می‌خورن؛ فقط هم از نقش اول.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ بلندگوی مسعود ده‌نمکی رو پشت صحنه‌ی اخراجی‌های ۲ نگه می‌داشتن؛ منتظرن ۳ شروع بشه.

ـ آقا داماد چه کاره ن؟

ـ توی تئاتر حسین پاکدل از پشت صحنه صدای جغد درمیارن.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ قفل‌های مردم رو باز می‌کنن.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ توی داروخونه رژ گونه تست می‌کنن.

ـ آقا دوماد چه کاره‌ن؟

ـ صبح‌ها بی‌کارن. عصرها برای اضافه‌کاری می‌رن شرخری.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ هنرمند ذخیره‌ن برای ریاست فرهنگستان‌های بی‌صاحاب.

شغل شریف آقا دوماد چیه؟

تو یه شرکت خارجی به اسم گودر آیتم شیر می کنند

 

اقا داماد چیکارن قسمت دوم:

ـ آقا داماد چه‌کاره‌ن؟

ـ توی دکه‌ی تاکسی فرودگاه با دست اشاره می‌کنن که قبض‌ها رو بیارین این‌جا.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ چتر وزیرو نگه می‌دارن.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ دکه دارن. آقام علی دایی ازشون سیگار می‌خرن.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ واسه دخترای مردم خاطره می‌سازن.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ پیرزن می‌شورن و خشک می‌کنن.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ ضامن معتبرن برای وام خلق‌الله.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ شاهد طلاق‌ان تو چند تا محضر معتیر.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ دم پاساژ علاء‌الدین داد می‌زنن.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ باباشون کارخونه دارن.

ـ آقا داماد چه کاره‌ن؟

ـ توی پایین‌ترین دهک درآمدی، سگ می‌چرونن. دولت گفته پولدار می‌شه شب عید.

 

مصیبت نامه ی پسر بودن

-پسر بودن یعنی برو چند تا نون بخر

۲-پسر بودن یعنی هی شماره دادن و هی منتظر زنگ بودن

۳-پسر بودن یعنی بد و بیراه گفتن به دخترایی كه تحویلشون نمی گیرن

۴-پسر بودن یعنی كادو خریدن برا …

۵-پسر بودن یعنی جدیدا زیر ابرو برداشتن و پنكك زدن

۶-پسر بودن یعنی تا كی مفت خوری می كنی

۷-پسر بودن یعنی پس كی دفتر چه آماده به خدمت میگیری

۸-پسر بودن یعنی به زور سیكل داشتن

۹-پسر بودن یعنی بابا پس كی میری برام خواستگاری

۱۰-پسر بودن یعنی مثل خر حمالی كردن

۱۱-پسر بودن یعنی جوراباتو در بیار حالم به هم خورد

۱۲-پسربودن یعنی چرا كار نمیكنی جون بكن دیگه

۱۳-پسر بودن یعنی ببخشین ماشین و خونه هم دارین كه…

 

دلایل برتری فوتبال برای بانوان

۱.چون ۹۰ دقیقه طول میکشه

۲.چون هرکی بلد نباشه تعویض میشه

‫۳.چون بعد از ۴۵ دقیقه تازه نیمه دوم شروع میشه

‫۴.چون بعدازبازی کسی خُرّوپف نمیکنه

‫۵.چون سوت پایان بازی برای هر دو طرف در یک زمان زده میشه

‫۶.چون بعد از بازی خانمها باردار نمیشن!

‫۷.چون میشه خاموشش کرد اگر خسته کننده بود

‫۸.چون همیشه امید به وقت اضافه هست

‫۹.چون مردا فقط در فوتبال خوب میدونن نقطهءشروع کجاست.

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 612
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی



:: بازدید از این مطلب : 415
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی


:: بازدید از این مطلب : 408
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی


:: بازدید از این مطلب : 414
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

پایمردی یک غلام

روزی حجاج بن يوسف ثقفى به اطرافيانش گفت : امروز دوست دارم يكى از دوستان على را بكشم و با ريختن خون او بخدا تقرب جويم ! گفتند: امير ! كسى بيشتر از قنبر ، على را خدمت نكرده است . فوراً دستور داد قنبر را دستگير كرده و بحضور آوردند.

حجاج به او گفت : تو براى على چه خدمتى مى كردى ؟

قنبر فرمود: من آب وضو ، براى آن بزرگوار مى آوردم .

حجاج گفت : على بعد از وضو چه مى خواند؟

قنبر از فرصت استفاده کرد و جواب داد: اين آيه شريفه را قرائت مى فرمود:

بسم الله الرحمن الرحیم

« فَلَمّا نَسُوا ما ذُكِرُّوا بِهِ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ اَبْوابَ كُلِّ شَىٍ،

حَتى اِذا فَرِحُوا بِما اُوتُوا اَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَاِذاهُمْ مُبْلِسُونَ »

« هنگامى كه آنچه را به آنها يادآورى شده بود ، فراموش كردند ما هم درهاى تمام نعمتها را به روى آنها گشوديم تا كاملاً خوشحال شده و به آن دل بستند. ناگهان آنها را گرفتيم ، در اين هنگام همگى مأيوس شدند»

حجاج گفت : حتماً اين آيات را بر ما تأويل مى كرده است ؟

قنبر جواب داد: آرى !

حجاج گفت : تو بنده على مى باشى ؟

قنبر فرمود: نه ! من بنده خدا هستم و غلام على ، آن آقایى كه با دو شمشير با دشمن مى جنگيد و با دو نيزه مبارزه مى كرد و به دو قبله نماز خواند و دو بار هجرت كرد و يك لحظه به خداوند كافر نشد. من بنده آن آقایى هستم كه بهترين اهل ايمان و چشم و چراغ رزمندگان و يادگار پيامبران و پيشواى مسلمانان و زبان گوياى رسول رب العالمين بود .

حجاج گفت : از طريقه و روش على دست بردار ای قنبر.

قنبر گفت : تو طريقه اى بهتر از آن نشانم بده تا من پيروى كنم .

حجاج گفت : چگونه ترا بكشم ؟

قنبر گفت: هر طور كه دوست دارى ؟ امّا آقاى من به من خبر داده كه تو مرا مثل گوسفندان ذبح خواهى كرد!

حجاج گفت : روش خوبى است ، بعد دستور داد سر از بدن او جدا كرده و آن خدمتگزار آستان مقدس علوى را بشهادت برسانند .

ما اندازه قنبر-غلام مولایمان- به پای امام زمانمان ایستاده ایم؟


:: بازدید از این مطلب : 478
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
راز تو اسير در دست توست .اگر آنرا افشا كردي تو اسير دست او خواهي شد .

علي ابن ابیطالب(ع)

 

 

ار نافرماني خدا در خلوت ها بپرهيزيد !!

زيرا همانکه شما را مي نگرد و گواه شماست ،

شما را داوری میکند!

اميرالمومنين علي (ع)



:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
امپراتور یونان به کوروش بزرگ گفت:ما برای شرف می جنگیم و شما برای ثروت.کوروش بزرگ جواب داد: هر کس برای نداشته هایش می جنگد…

:: بازدید از این مطلب : 423
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

خیمه نشین فاطمه دلم برات پر میزنه

اسم قشنگت آقاجون هر تپش قلب منه

دلم برای دیدنش می گیره از من بهونه

ندبه می خونم دوباره با اشکای دونه دونه



:: بازدید از این مطلب : 407
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی


:: بازدید از این مطلب : 434
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
سلام.به زیبایی این پرنده ها دقت کنید.خداوند واقعا آفریدگار و خالق بی همتاییست.



:: بازدید از این مطلب : 415
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

مولایم علی

 

چه جانماز پي اعتكاف بر دارد

چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد 

علي حقيقت روز است و هيچ جايز نيست

كه در مقابل شب انعطاف بر دارد 

دو سوي اين كره هر يك قلمروي دارند

نشد جداييِ شان ائتلاف بردارد 

شبيه خواب سحر سطحي است و زود گذر

كسي كه دست از اين اختلاف بر دارد 

دوباره مثل علي زاده مي شود ، اما

اگر دو مرتبه كعبه شكاف بر دارد 

اگر كه حرمت مولا نبود ، ممكن بود

خدا ز خلق خود امر طواف بر دارد

 

علیرضا دهقانیان



:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

مگر با کلمات می توان از علی سخن گفت ؟
باید به سکوت گوش فرا داد تا از او چه ها می گوید ؟
او با علی آشناتر است.

دکترعلی شریعتی



:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
glitterimage82سیلامــ بهـ همهــ عسلا

http://up.patoghu.com/images/vfvutd1xb2wlx0yyg86l.gifچطوری؟؟؟؟هانـــــــــــــ؟؟؟

http://up.patoghu.com/images/vfvutd1xb2wlx0yyg86l.gifوالاماکه داریمـــ میمیریمـــ

http://up.patoghu.com/images/vfvutd1xb2wlx0yyg86l.gifازبس حوصلمونــ سررفتــ

http://up.patoghu.com/images/vfvutd1xb2wlx0yyg86l.gifاول تعطیلاتم حوصلهــ ام داره سرمیره 

http://up.patoghu.com/images/vfvutd1xb2wlx0yyg86l.gifحالااولشه تازه شروع شده..قراره کلی اتفاق بیفتهـــ

یعنی امیدوارمـــت

راستی کامنتآ کم شدهــ  هـــــــــا!!!چرا؟؟؟

تواتاقم همش مگس میپرونمــــ

مامان اینام نیستن رفتن مسافرت

عمه اینا اومدنــ خونه ی ما

بنده ام همشــ دارم باپسردایی ام دعوامیکنم

کوچیکه ولی خیلی لوسهـــ

خوبــــــــــــــــــــ

حالابایدکامنت بذاریــ عزیز

هرکی گذاشتسمش

هرکی نذاشت....نمیدونم هنگ کردم

ولی بذاردیگه 




:: بازدید از این مطلب : 314
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
صبح همگی به خیر اینجامیخوام چندتاعکس بزارم..خیلی بامزه اند

بعدش هم بحرفمـــ

تعطیلات بدنمیگذرهــــ

دروغ گفتم شروع نشده مزخرفهـــ

ولیــ میدونم حتمابهترمیشهــــ

کلی نقشه دارم..اول ورزش

دوم چه بخوام ونخوام کلاس ها

بعدقراره نخواسته خرابکاری کنم

دیگه بقیش رویادم نمیاد

راستی میخوام کلی تغییرکنم

شایدسال دیگه اصلامن قبلی نشم..برای مثال:

هرکی بهم بدگفت من صدبرابرشومیگم..هرکی میخوادباشهـــ ..هرچه قدر میتونم دوسش داشته باشم

بایدیادبگیرم چه جوری ازخودم دفاع کنم ..وگرنه تاآخرعمرم بایدساکت باشمـــ

میگم کی میتونهـــ تضمین کنه که یه دوست واقعی هستش 

هیچکی دوست خوبی نیس حتی من


بهتره که مادنبال کسی باشیم که بااخلاق ماجوردربیادوگرنه همیشه ناراحتیم

بازم میگم اگه کسی واقعابه خودش اعتماد داره فک میکنه یه دوست بی نظیری تواین پست نظربدهـ وگرنه اصلااینجانظرندهـــ..پست زاده برویه جای دیگه بده

بازم مینویسم سال بعدمیخوام بتروکونم پس آماده باش دبیرستان


حالااینجام نباشه 




:: بازدید از این مطلب : 328
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

zibaتقدیم به پیشی گلمــــ

http://up.patoghu.com/images/jb1p9sk26ro5beg41izn.gifبه کسی کهــ میگم پیشی خودش میدونهــــ

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیلزوم نداره شمابدونینــ



:: بازدید از این مطلب : 287
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
عکس خنده دار ترول بی ادبی بوسه ی عشق فرانسوی و غنچه کردن لب ها




:: بازدید از این مطلب : 1846
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
ترول,عکس ترول,ترولینگ,ترول فیس,ترول باحال,ترول خنده دار,ترول جدید,ترول جالب,ترول ایرانی,ترول قارسی,ترول طنز

ترول,عکس ترول,ترول جدید,ترول باحال,ترول دیدنی,ترول جالب,ترول طنز,ترول ایرانی,ترول فارسی,ترول خنده دار

ترول,عکس ترول,ترول ایرانی,بستنی شاد,بستنی,بستنی میهن,بستنی کاله,بستنی سنتی,ترول فیس,ترول فارسی

به علت زیادی توادامه گذاشتم..اینابه واقعیت نزدیکه



:: بازدید از این مطلب : 516
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
برینادامه بچه هاتوصیه میکنم این مطلب روحتمابخونید

ازجاستین بیبر

رازه نمیگم چیه بریدخودتون بخونیند

ببنیداین جاستینی که میگین کیه اصلا



:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
بینی دراز, درازترین بینی جهان, مسابقات درازی بینی

آخربینی

البته ایشون دماغشوعمل کرده ولی دکترخوب نبوده دیگه

مردم ازخندهـــــ



:: بازدید از این مطلب : 340
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
بینی دراز, درازترین بینی جهان, مسابقات درازی بینی

آخربینی

البته ایشون دماغشوعمل کرده ولی دکترخوب نبوده دیگه

مردم ازخندهـــــ



:: بازدید از این مطلب : 329
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
مار 5 سر و 10 سر در هند (عکس)

بقیشوگذاشتم ادامه..شایدبعضیانخوان ببینـــ



:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
هیچ می دانید آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟!

 

خدا می داند، ولی ...

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!

... و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود

سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت
اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح
آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست

چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است.

......................



:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
جامانده ازقافله دوستان وشهیدان....

حتمابخوانید.....

باصلوات برمحمدوآل محمد

خاطره حماسه دلاوران گردان ولی عصر تیپ21امام رضا3/3/61 ساعت حدود11شب

منطقه عملیات کوشک فرمانده تیپ ولی الله چراقچی وفرمانده گردان برادرگلستانی،مأموریت انهدام تانکهای عراق درخاک عراق درتاریخ27/2/61 یک لشگرزرهی عراق ازمنطقه پاسگاه زید با300تانک پیشرفته طی27 برای محاصره خرمشهراقدام به عملیات کرد که بارسادت رزمندگان وانهدام تعدادی تانک ونفربر عقب نشینی کردند،تحرک دشمن درمنطقه وحجم آتش توپ خانه زیادبود. برادران اطلاعات عملیات باشناسایی به عمل آمده متوجه عملیات دشمن از منطقه کوشک شده بودند.لشگر زرهی عراق درمنطقه کوشک گاردحمله گرفته وخودرابرای محاصره خرمشهر آماده کرده بود.حدود دوماه بود که درجنگ بادشمن برای آزادی خرمشهر بودیم حال خرمشهرآزاد شده بودوبیشتر نیروهای گردان مایامجروح شده بودند یاشهید. فکرکنم از گردان ما30نفری می شدیم که اعلام کردند برادران لوازمشان راجمع کنند وچندماشین برای گردان ماآمده بودخیلی خوشحال شده بودم دلم برای خانواده ام تنگ شده بود. من 15سالم بودکه به جبهه آمده بودم وافتخارخدمت درکنار بااخلاص ترین بندگان خداراداشتم که بادست خالی جلوی دشمن قوی ومتجاوز که باحمایت 37کشور صنعتی دنیا علیه ملت ایران وارد جنگ شده بود مبارزه می کرد.حالاوقت رفتن به خانه بود،وسایل را جمع کرده بودیم آماده سوارشدن بودیم که شنیدیم درخواست نیروی داوطلب برای عملیات دادند حالاسر دوراهی بودم،بروم یابمانم؟ داشتند اسامی رامی نوشتند دوستانم محمدعلی محمدزاده،فرهادپرطانی،وخیلی های دیگه داوطلب عملیات شده بودند.من رفتم اسمم رو نوشتم برای عملیات.ازکل تیپ یک گردان داوطلب شد،یک فرمانده معرفی شدوگردان سازماندهی شد برادرگلستانی فرمانده گردان بود.برگشتیم توسنگربعداز نماز ظهروصرف نهاراعلام کردند لوازمتان راجمع کنید.آماده برای رفتن شدیم وکسی خبرنداشت محل عملیات کجاست؟چندعدد خودرو برای انتقال به محل مأموریت آمد وسوارشدیم وبه سمت منطقه حرکت کردیم.

نزدیک به اذان مغرب بود که رسیدیم،گفتند:اینجاکوشک است نوارمرزی ایران وعراق. مدتی پشت خاکریز خط مقدم استراحت کردیم همه برای نماز مغرب آماده شدندوآن بهترین نمازی بود که دربندگی به سوی خداخواندم بعداز شام حدودساعت11شب ازخاکریز به طرف دشمن حرکت کردیم.فرمانده قبل ازحرکت گفت:به خط مقدم عراق که رسیدیم باید بی سروصدا عبورکنیم بعداز مدتی به میدان مین رسیدیم برادران تخریب مارااز میدان عبوردادند وبه حرکت ادامه دادیم.بی سروصدا به سمت قرارگاه زرهی عراق درحرکت بودیم،صدای غرش تانکهای عراقی به گوش می رسیدفکر کنم ساعت 1شب بود که فرمان حمله باتکبیر الله اکبر واردقرارگاه شدیم تعدادزیادی تانک که بیشتر آنهاروشن بودندبااولین یورش تعدادزیادی منهدم شدند عراقیها گیج بودند پا به فرارگذاشته بودندوتعدادزیادی از تانکها فرار کردند،درگیری درهمه جا شدت گرفته بود تعدادی ازنیرو های مازخمی وشهید شده بودند تعدادما خیلی کم بودو سعی می کردیم به هم نزدیک تر بشیم تعداد نیروهای عراقی چندبرابر مابود تنها تاریکی شب بود که دشمن ازتعدادماآگاه نبود شدت درگیری بیشتر می شدودشمن خیلی سریع مارا محاصره کردوتنها یک خاکریز درتصرف مابودوشدت درگیری بیشتر وبیشتر می شد وصدای غرش گلوله های ضدهوایی به رزمندگان ما اصابت می کرد،قطعه ای ازبدن ها جدامی شدوبر زمین می افتاد.به شدت ترسیده بودم درگوشه ای ازخاکریززمین گیر شده بودم بادیدن شهداو مجروحین زیادی که بر زمین افتاده بودند به گریه افتادم برادرمحمد علی محمدزاده بادیدن من به طرفم آمد نگاهی کردوگفت چی شده؟ چیزی نگفتم نشست کنارم گفت گریه نکن داری باخدا معامله می کنی ساکت شدم کمی روحیه گرفتم.مدتی گذشت پدافند دشمن بیشتر نیروهای مارابه شهادت رسانده بود.حدودساعت9صبح بودکه صدای رگبار پدافندهای عراقی قطع شدوصدای غرش تانکهای عراقی به طرف ماشنیده شد.هرمجروح وشهیدی که سرراهشان بود زیرزنجیر های تانک له می شد،صدای شلیک گلوله به پیکر بی جان مجروحین شنیده می شودمن درروی زمین باچند نفر درگوشه خاکریزبودیم که ناگهان یک عراقی بایک سلاح کمری از روی خاکریز یک گلوله به پیشانی من شلیک کرد گلوله به کلاه آهنی اثابت کرد وپیشانی مراپاره کرد،صورتم پراز خون شد برزمین افتادم فکر کردم که مردم ولی زنده بودم گلوله از کلاه کمانه کرده بود ومجروح شده بودم بلافاصله سرباز عراقی توسط دوستان من کشته شد،عراقیها متوجه محل درگیری شدندو به طرف ماتیراندازی می کردند وبقیه دوستان درهمان جابه شهادت رسیدند فقط من وفرهادپرتانی زنده بودیم عراقی ها به سرعت به مانزدیک می شدند باکمک فرهاد به زرف میدان مین رفتیم ودشمن باتمام قدرت باهر صاحی داشت به سمت ماتیراندازی میکردبه خواست خدااز میدان مین عبورکردیم ودریک کانال ازتیررس دشمن نجات پیدا کردیم وعراقیهانتوانستند عبورکنند به پرتاب نارنجک به طرف مااقدام کردند براثر ترکش یاگلوله،پای فرهادمجروح شده بود بعد ازچندمدتی پیاده روی به سمت نیروهای خودی دیگرجایی رانمی دیدم کورشده بودم همه جاتاریک بودبه فرهادگفتم توبرو  وبه زمین افتادم وقتی به هوش آمدم روی برانکارد درازکشیده بودم هیچ جایی رونمی دیدم خون زیادی از دست داده بودم حس کردم کسی نزدیک من آمده گفتم برادر من کجام؟گفت فرودگاه،داری به بیمارستان تبریز میری بعداز چندساعت دربیمارستانی درتبریز بستری شدم بعداز چندروز طی یک عمل،بیناییم رابه دست آوردم وبه مشهد بازگشتم.حدود2یا3ماه بعد پیکر پاک150شهید در یک روزدر مشهد مقدس تشیح شدوپیکر پاکشان توسط دشمن سوزانده شده بود.استخوانهای شهیدان که پس از آزادسازی منطقه به دست آمده بود درتابوت هاگذاشته شده بودند دیدم که پیکر شهید محمدزاده دربین شهدابود که درکنار بارگاه ملکوتی امام رضا(علیه السلام) به خاک سپرده شد.

برای باردوم به جبهه رفتم یک کارخانه دراهواز بودکه به صورت پادگان درآمده بود.مارااز راه آهن به آنجابردند،درمحوطه کارخانه دوپدافندضدهوایی رابه نمایش گذاشته بودند ودور پدافند جمع شده بودند می گفتندپدافند هابه غنیمت گرفته شده است ونیروهای ولی عصررادرتاریخ4/3/61 به شهادت رسانده است.شنیدم بعداز عملیات4/3/61 تعدادی از برادران بافرمانده تیپ برادرچراغچی درگیرشده بودندکه بعدتوسط آیت الله میرزاجوادآقاتهرانی آرام شده وباتوصیه های حکیمانه میرزاجوادآقا رفع شده بود.خیلی دوست داشتم بدانم فرهادزنده یاشهید شده است؟ ومن چطوربه عقب منتقل شدم؟به یکی ازبرادران تیپ گفتم من دراین عملیات بودم ولی نمی دانم چطوربقیه راه رابه عقب منتقل شدم گفت:یکی ازبرادران تانک نفربر عراقی رابر می داردوبه طرف ما  می آیدوچند مجروح رادرراه سوار می کندوبه نیروهای خودی می رساند.

حالامی فهمم که من شهامت روبه روشدن باخدا را نداشتم و برای شهادت بزرگ نشدم....

پروردگارابرمحمدوآل محمدرحمت فرست ودرجایگاه عبدی پاداشی بزرگ برایشان عطافرما.

رزمنده وجانباز دوره هشت سال دفاع مقدس-  مهدی مروی -

 



:: بازدید از این مطلب : 403
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
همسايه و هم سايه

جانباز سيد مرتضي باشي ازغدي


هنوز فكر نكردم كه چه بنويسم. يعني فكر كردم، ولي به نتيجه نرسيدم. فقط مي دونم حالا حالاها باهات كار دارم. خيلي حرفاست كه بايد به همديگه بزنيم. بايد از گذشته ها بگيم تا برسيم به دوران خوش همجواري و همسايگي... تا برسيم به دوران سخت فراقت، تا ..

راستش از گذشته تو خبر ندارم. چيزايي حدس مي زنم. احتمالاً اروپايي بودي، بچه كوه هاي آلپ... يا شايدم ايتاليايي بودي دور و بر معادن گرانقيمت سنگ... چه دل سنگي داشتي!
بالاخره يه روز اومدي توي يه كارخانه و آبديده شدي... رفتي توي كارخانجات اسلحه سازي آلمان يا جاي ديگه... ترس برت داشته بود... يه دفعه چشم باز كردي ديدي شدي همراه باروت و مواد منفجره و TNT و ... چه دوران سخت و هولناكي داشتي... بالاخره به هم رسيديم. تو اون روز اومدي اونجا، من هم آمدم... نمي دونم چطور شد كه بين اون همه سر و صدا عشقت كشيد و من رو انتخاب كردي...
اول توي هوا رها شدي، بعد هم يه ضربه خورد تو سرت. سرت از تن جدا شد. بعد توي هوا چرخيدي و چرخيدي تا افتادي بين گلهاي ساحل اروند. چند ثانيه اي از درون سوختي. آتش گرفتي. بعد ديگه نتونستي تحمل كني و... اون چيزي كه ازش مي ترسيدي به سرت اومد... از درون منفجر شدي و تولد تو همزمان با تولد من شد... زندگي جديد ما... شديم همسايه...
برخلاف تو كه اون لحظه مي ترسيدي، من منتظر بودم. نه اينكه دقيقاً منتظر تو باشم، ولي براي سخت تر از تو هم خودم رو آماده كرده بودم. اون روزها توي اون حال و هوا آماده بودم كه يا توي جفت چشمام بشيني يا دو تا دست يا دو تا پام رو با خودت ببري يا بري تو عمق ستون فقراتم، نخاعم رو قطع كني... به هر حال از اون شب ما دو تا شديم همسايه. همسايه دوقلو...
اون شب توي اون گلهاي ساحل اروند، وقتي با لباسهاي غواصي كنار اون مرداي ديگه اي كه دست از همه چيز زندگي شسته بودن، سينه خيز و پشت خيز و افتان و خيزان مي رفتم، نه تو و نه من فكر نمي كرديم قسمت اين جوري بشه كه يه دفعه ما بشيم همسايه، اون هم 15 سال...!
چه دوران خوشي رو گذرونديم تو اين زندگي مشترك 15 ساله... تو دوست خوبي بودي براي من، اولين حسن همجواري تو واسه من اين بود كه به خاطر تو با اون آدماي از جون گذشته بيشتر آشنا شدم. اولين نمونه اش رو يادته كه؟ چند ساعت بعد از زندگي جديد تو و من يا همون همسايگيمون بود كه وقتي مي خواستم وضو بگيرم براي نماز صبح، خون بند نمي اومد.
داشت دير مي شد. گفتم من آدم وسواسي و تو ...! نماز داره دير ميشه! محمدرضا كنارم بود. خنديد و گفت:
هر كه در اين بزم مقرب تر است
جام بلا بيشترش مي دهند
اون لحظه تازه محمدرضا رو ديده بودي و معني شعرش رو هم نمي دونستي، ولي يك سال بعد وقتي خبر مجروحيتش رو شنيدي و وقتي گفتند چطور ناله مي كرده، يك كمي از شعرش رو متوجه شدي. چند روز بعد كه با هم براي تشييع جنازه اش به خليل آباد كاشمر رفتيم و خودت ديدي كه چطور جسمش از درد سياه شده بود و خونريزي داخلي پيدا كرده بود و ريه اش از كار افتاده بود و ... ديگه معني شعرش رو كامل فهميدي.
تو به دنياي جديدي پا گذاشته بودي من هم همين طور. همون موقعها و توي اون شبها و روزهاي خون و ستاره، آدمهاي زيادي، دوباره متولد شدند. پاك شدند. توي گذشته هاشون هر خطا و لغزشي بود از بين رفت. شدند مثل روز اول زندگيشون. حالا ديگه به واسطه تو من هم شده بودم جزيي از اونها. براي اونها هم دنياي جديدي درست شده بود. البته براي ورود به دنياي جديد هر كدوم بايد از يه دروازه مخصوص رد مي شدند.
بعضي ها اول پاشون رو جا گذاشتند بعد توي دنياي جديد پا گذاشتند. از دروازه ويلچر كه گذشتند، گفتند ديگه نمي خوايم راه بريم. وظيفه مون بود تا اين دروازه بياييم بقيه اش با خودت.
بعضي ها به دروازه عشق كه رسيدند، گفتند: نه تنها راه نمي ريم، بلكه ديگه هيچ حركتي هم نمي كنيم. بنا بر اين مثل اصحاب كهف به خواب خوش چندين ساله رفتند. توي اين چند سال با اينكه چشماشون باز بود ولي غير از رخ يار نديدند و اين ديدن رخ يار آن چنان اونها رو محو كرد كه تا آخر عمرشون هم سر از خواب خوش مستي برنداشتند.
بعضي ها دروازه سخت تري رو انتخاب كردند، دروازه عقل!... رفتند عقل رو تحويل دادند، اون هم با بيداري كامل...!
گفت كه ديوانه نه اي لايق اين خانه نه اي
رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم

زمستان سال 79 شده و بعد از 15 سال، دوباره حال و هواي آن روزها به سرم زده. اين حال و هوا براي تو هم آشناست. جمعيت: از همه نژاد، از همه رنگ، از همه طبقه، درهم و برهم ولي ساده و بي تكلف، بي نشانه، كنار هم مثل همان وقتها، لباسها همه يك دست، همه يك رنگ مثل همان وقتها، فقط لباسهاي خاكي، حالا سفيد شده اند! زمين: خاك رمل، مثل همان وقتها.
شب شده كاروانها راه مي افتند. عمليات شروع شده. راهپيمايي شبانه و جمع آوري سلاح. فردا بايد با دشمن مبارزه كنند. همه دارند پاك مي شوند. اينجا محشري است به نام مشعر. محل شعور، تو هم چيزهايي فهميده اي...
صبح شده. بعضي ها رمز عمليات را زير لب تكرار مي كنند: لبيك اللهم لبيك... لبيك لاشريك لك لبيك... ان الحمد و النعمة لك والملك... لاشريك لك لبيك... ديگر رسيده ايم به سرزمين منا. سرزمين عشق. بين آن همه جمعيتي كه آمده اند براي ديدن معشوق، تو هم نمي تواني ساكت بنشيني. بعد از 15 سال همسايگي حالا ديگر خوب مي شناسمت. عجب تقلا مي كني. تكان مي خوري. لگد مي زني. وقتت شده... همه دارند پاك مي شوند و تولد جديد تو هم در راه است. تو هم حق داري. كم طاقت شده اي، ولي من دو روز ديگر مهلت مي خواهم. براي اعمالم اشكال دارد... دست بردار نيستي، دردت شروع شده. نكند تو مي خواهي از من زودتر متولد شوي؟ مسابقه گذاشته ايم. هرجور هست دو روز ديگه هم صبر مي كنيم تا بعد با هم متولد شويم. برمي گرديم مسجدالحرام، طواف آخر، سعي آخر، نماز آخر... لحظات سخت و شيرين... لحظات آخر با هم بودن... اعمال حج تمام مي شود. برمي گرديم هتل. من دوباره متولد شده ام اما تو بي تاب تر شده اي. رنگت عوض شده. ورم كرده اي. 15 سال من را تحمل كرده اي و حالا مي خواهي تو هم دنياي جديدي را تجربه كني. خودم را به پزشك كاروان مي رسانم. تيغ جراحي روي دستم مي نشيند. دكتر يادش رفته آمپول بي حسي بزند. به تو مي گويم كه: بهتر، بگذار اين آخر كاري خوب احساست كنم!
سرت از دستم بيرون زده. دكتر با پنس و گيره و اين جور چيزا سرت را گرفته و تلاش مي كند تا از تنم بيرونت بكشد. بيرون نمي آيي. 15 سال توي بدنم جا خوش كرده اي. بعد از چند بار تلاش، بالاخره تو هم متولد مي شوي... چه نفس عميقي مي كشي... آخرين تنفس تو در هواي آزاد، 15 سال پيش بود كنار اروندرود و حالا اولين تنفس جديدت در سرزمين وحي است. مكه. حاجي ها يكي يكي دارند به هتل برمي گردند به هم تبريك مي گويند. من هم توي اطاق، تو را مي گذارم روبه رويم و خيره نگاهت مي كنم: تولدت مبارك...

چند سال ديگر هم گذشت. امشب باز تو را از لاي پارچه درآوردم و روبه رويم گذاشتم. درسته هردومون از هم دور شده ايم، ولي تنهايت نمي گذارم. هذا فراق بيني و بينك... اسمت را گذاشته ام «همسايه دوقلو»! چرا؟ چون با تو هم مي شود صحبت كرد، حداقل به اندازه 15 سال خاطرات زندگي مشترك همسايگي... بيا و آيينه من باش. بيا و حرف بزن. درست است كه از هم جدا شده ايم و ديگر همسايه نيستيم، ولي اگه هم نمي خواي حرف نزن. فقط كنارم بشين تا به عنوان يك هم سايه كه حالا بين ما جدايي افتاده احساست كنم.
هرچند وقت يكبار فقط خودت را به من نشان بده. تو يادگار آن لحظات پاكي. وقتي با تو صحبت مي كنم ياد علي و امثال او مي افتم. تو من را ياد دو تكه هاي ديگر تنت مي اندازي كه در چشمهاي علي جا خوش كردند و از ديدن دنيا محرومش. تو من را به ياد پاي مصنوعي حسن مي اندازي كه صاحبش با پاهاي قطع شده دوباره به جبهه رفت. تو من را ياد بهرام مي اندازي كه مي گفت: با هر ضربه كابلي كه در اسارت مي خورديم و يك تكه پوست تنمان كنده مي شد، مي گفتيم پاك شديم! تو من را به ياد آناني مي اندازي كه بيست سال است كه توي كما رفته اند. تو من را به ياد آناني مي اندازي كه با هر نفس، سرفه امانشان را مي برد. تو من را به ياد آناني مي اندازي كه نفس كشيدن برايشان جان دادنشان است... سال 79 وقتي براي اولين بار چشمم به تو افتاد با خود گفتم: بالاخره يار 15 ساله ام رو ديدم!
تو يادآور همه آناني هستي كه امروز جز ياد و خاطره شان با من نيست... هميشه پيشم بمان... «تركم» نكن «تركش»...!



:: بازدید از این مطلب : 363
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 خرداد 1391 | نظرات ()