چند جرعه ترس
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

من زمین را دوست دارم ولی از خاک می ترسم ، آسمان را دوست دارم ولی از آفاق می ترسم ، من می ترسم از آنی که نگاهت روی تار و پود نگاهم سرک کشان مسیر کنکاش را پیش می رود و میدانم که در بهت زدگی خاطرات سردم این سر انگشتان توست که پستوی خیالم را به تاراج می برد و سر شار می کند وجودم را از دلضربه های اندیشه ی فاش گشته ام. چندی است که هر لحظه صدای صم ستوران عدالت به حریم فراموشی هایم نزدیک و نزدیک تر می گردد و صدای پچ پچ سوارانش فرو می برد مرا در یاد تمام آن روزهایی که یکه تاز دورنگی ها و تزویر ها بودم و هیچ تردیدی نبود که افسار برکشد بر زین و برگ اسب یاغی  غرورم که سرمستانه کوچه های زمان را یکی در ورای دیگری پیش می رفت و مرا به هیاهوی عدم سوق می داد  در تمام آن دوران که می پنداشتم نبض زمان لابه لای انگشتان من است ، آری دوران سرکشی هایم! و امروز تمام هراسم این است که لابه لای این دقایق پر خروش تو ناگه از راه برسی و ستاره ها به یمن حضورت نیام از خنجر خاموش شان بردارند و آسمان سیاه تردید هایم را چلچراغ آذین بندند ، می گویند تو روزی خواهی آمد و با دستانی آغشته به نور سیمین مهتاب پرده از سر تاریکی هایم برمی داری و مرا در محکمه آفتاب بر بند قضاوت خواهی کشید و شاید هم آونگی بر دار مجازات! و  وای بر لحظه ای که تو می آیی! 





:: بازدید از این مطلب : 466
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 10 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست