چیزی نمی دانم ازین دیوانگی وعاقلی....
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
وقتی گریبان عدم، با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را، پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را، در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را، با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این، دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و، عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمی دانم از این، دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم، شاید کمی هم بیشتر

چیزی در آن سوی یقین، شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا، لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من، در مردمک های تو بود...





:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 10 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست