عشق و غرور...
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

 

وقتی نگاهم می کرد تمام وجودم می لرزید تنها کسی بود که منو اينگونه عاشق كرد...

دلم مي خواست بدونه كه چقدر دوستش دارم...

اما اون هميشه بامن سرد و رسمي بود ، به خاطرش به علاقه خيلي ها پشت كردم اما بازهم........

يك روز به هم برخورد كرديم ازم دعوت كرد ! احساس خوبي داشتم...

اون روز خيلي حرف زديم اما اين بار هم سرد و رسمي........

سالها گذشت درسمونم تموم شد آخرين باري بود كه مي ديدمش يعني ميدونستم كه اين آخرين باره...

 آخرين حرف ما فقط يه نگاه بود ......

و درآخر گفت خدانگهدار......من رفتم !

 اون رفت من با انديشه اون و اون با انديشه فرداها...

زماني گذشت با خبر شدم كه ازدواج كرده !!!

 ميگفتند اون ديگه شاد نيست !

نميدونستم چرا من به تنهايي خود فكر ميكردم...!؟

سالها گذشت اونو  ديدم اين بار جسم بي روحش رو در مراسم خاك سپاريش...

 سردي جسمش منو ياد سخناش مينداخت...

حرفهايي سرد و بي روح....ديگه نخنديدم از اون هيچي به يادگار نداشتم جز يك نگاه..

دفتر خاطراتش بدستم رسيد با اندوهي زیاد اونو ورق زدم...

آخرين نوشتش مربوط به آخرين ديدارمون بود...

 

 نوشــــــــــــــته رو خونــــــــــــــــدم :

 

امــــــــــــروز براي آخريــــــــن بار ديـــــــــــــــدمش چقـــــــــــــــدر زيبـــــــــــــــــــــا شده بـــــــــــــــــود...

 هم زيبـــــــــــــــــــا بود ... هم مهربـــــــــــــــــــــان ...

 

 وقتي نـــگاهـــــــــــــــــم ميكــــــــــرد دلــــــــــــــــم ميلرزيد برق نگاهش نگذاشت بگــــــــــــم كه چقدر دوستــــــــــــــش دارم ...

 

من ديگه به تنهــــــــــــــــــايي خود فكر نمي كنم به غروري كه فاصلـــــــــــــــه را رقم زد فکر میکنم.

                           





:: بازدید از این مطلب : 278
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست