پدرم-مادرم
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

4ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده .5 ساله كه بودم فكر مي كردم مادرم خيلي چيزها رو مي دونه .6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر. 8 ساله كه شدم ، گفتم مادرم همه چيز رو هم نمي دونه. 14 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.15ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، مادرم هيچي در اين مورد نمي دونه ....16 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله .17 ساله كه شدم ديدم مادرم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده .18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه .21 ساله كه بودم پناه بر خدا مامانم به طرز

اي از رده خارجه25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته .30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از مادر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره.40 ساله كه شدم مونده بودم پدر و مادرم چطوري از پس اين همه كار بر ميومدن؟ چقدر عاقلن، چقدر تجربه دارن .45 ساله كه شدم ... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه اونا برگردن تا من بتونم باهاشون دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشونو ندونستم ......   خيلي چيزها مي شد ازشون ياد گرفت!حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ......





:: بازدید از این مطلب : 286
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 19 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست