ندای عاشقی
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

یاد داری خوب من... ؟؟؟

یکی از شبهای پائیزی...

سراغم آمدی ؟!

ندا دادی ندای عاشقی !

عشق در چشمان نازت لانه کرد

تیر در قلب من دیوانه کرد

چه احساس غریبی در دلم بود؟!

چه زیبا لحظه ای بود

چه رویای خوشی بود

چه پنهانی سخن از عشق گفتی

چه پنهانی شنیدم قصه شوق

چه پنهانی به گوشم راز خواندی

به گوش دل، گلم !  آواز خواندی

چه عاشق بودی آن شب ؟

چه عاشق بودم آن شب ؟

بدور از چشم مهتاب

بدور از قهر خورشید

بدور از ترس دنیای غریب

چه آرام از دلم دل را ربودی ماه من !

چه بی دل گشتم آن شب در هوایت

عشق ؛

عشق در نزد من شدت گرفت

عقل از حرم تنم آتش گرفت

خواب در چشم من گم گشت آن شب

دل من تند می زد، تند ، آن شب

طپش های دلت را من شنیدم

طپش های دلم را هم شنیدی ؟!

صدای گریه ی قلبت عیان بود

ندای عشق فارغ از بیان بود

به دل گقتم که او را می شناسم !

تو گویی سالها توی دلم بود.

یاد داری خوب من ...؟!

سخن گفتی و خندیدی چه زیبا

صدای خنده هایت دلربا بود

من هم محو صدای خوب و نازت

فرو رفته به دریای نگاهت

سپردم دل به چشمان سیاهت

به دست خنده های بی ریایت

تو گاهی از ندای عشق گفتی

و گاهی از خدای عشق گفتی

چه رویایی شبی بود ...؟!

......... اما ندیدی خوب من ؛

ندیدی چون حسادت کرد ساعت

ندیدی چون حسادت کرد خورشید

ندیدی چون حسادت کرد دنیا

چه با سرعت به دور خویش چرخید از حسادت

چه کوته بود آن شب !

چه کوته بود، کوته !

ولی ای نازنینم ! ماه من !

زیبا ترین شب مال من بود

مال منو تو ، مال ما

چه زیبا بود آن شب

تو ماه مجلسم بودی حبیبم

ولی اما بدان ای نازنین ؛

نخواهد رفت از لوح دلم آن شب

نخواهد شست اشکم خاطراتم را

نخواهد کند دست زمانه از دلم آن را





:: بازدید از این مطلب : 298
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 20 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست