عاقبت چت
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش به من می گفت هیجده ساله هستم / تو اسمت را بگو، من هاله هستم بگفتم اسم من هم هست فرهاد / ز دست عاشقی صد داد و بیدادبگفت هاله ز موهای کمندش / کمان ِابرو و قد بلندش بگفت چشمان من خیلی فریباست / ز صورت هم نگو البته زیباست/ ندیده عاشق زارش شدم من / اسیرش گشته بیمارش شدم من/ز بس هرشب به او چت می نمودم / به او من کم کم عادت می نمودم /در او دیدم تمام آرزوهام / که باشد همسر و امید فردام/برای دیدنش بی تاب بودم / زفکرش بی خور و بی خواب بودم/به خود گفتم که وقت آن رسیده / که بینم چهره ی آن نور دیده/به او گفتم که قصدم دیدن توست / زمان دیدن و بوییدن توست/ز رویارویی ام او طفره می رفت / هراسان بود او از دیدنم سخت/خلاصه راضی اش کردم به اجبار / گرفتم روز بعدش وقت دیدار/رسید از راه، وقت و روز موعود / زدم از خانه بیرون اندکی زود...

/چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت / توگویی اژدهایی بر من آویخت/به جای هاله ی ناز و فریبا / بدیدم زشت رویی بود آنجا/ندیدم من اثر از قد رعنا / کمان ِابرو و چشم فریبا/مسن تر بود او از مادر من / بشد صد خاک عالم بر سر من/ز ترس و وحشتم از هوش رفتم / از آن ماتم کده مدهوش رفتم/به خود چون آمدم، دیدم که او نیست / دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست/به خود لعنت فرستادم که دیگر / نیابم با چت از بهر خود همسر/بگفتم سرگذشتم را به «جاوید» / به شعر آورد او هم آنچه بشنید/که تا گیرند از آن درس عبرت / سرانجامی ندارد قصّه ی چت





:: بازدید از این مطلب : 417
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 تير 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست