به دیدارم بیا
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

به ديدارم بيا هر شب ، در اين تنهايي ِتنها و تاريک ِخدا مانند دلم تنگ است . بيا اي روشن ، اي روشن تر از لبخند شبم را روز کن در زير سرپوش سياهيها دلم تنگ است. بيا بنگر، چه غمگين و غريبانه در اين ايوان سرپوشيده ، وين تالاب مالامال دلي خوش کرده ام با اين پرستوها و ماهيها و اين نيلوفر آبي و اين تالاب مهتابي بيا اي همگناه ِمن درين برزخ بهشتم نيز و هم دوزخ به ديدارم بيا ، اي همگناه ، اي مهربان با من که اينان زود مي پوشند رو در خوابهاي بي گناهيها و من مي مانم و بيداد بي خوابي در اين ايوان سرپوشيده ي متروک شب افتاده ست و در تالاب ِمن ديري ست که درخوابند آن نيلوفر آبي و ماهيها، پرستوها بيا امشب که بس تاريک و تنهايم بيا اي روشني ، اما بپوشان روي که مي ترسم ترا خورشيد پندارند و مي ترسم همه از خواب برخيزند و مي ترسم همه از خواب برخيزند و مي ترسم که چشم از خواب بردارند نمي خواهم ببيند هيچ کس ما را نمي خواهم بداند هيچ کس ما را و نيلوفر که سر بر مي کشد از آب پرستوها که با پرواز و با آواز و ماهيها که با آن رقص غوغايي نمي خواهم بفهمانند بيدارند. شب افتاده ست و من تنها و تاريکم و در ايوان و در تالاب من ديري ست در خوابند پرستوهاو ماهيها و آن نيلوفر آبي بيا اي مهربان با من ! بيا اي ياد مهتابي !





:: بازدید از این مطلب : 435
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 26 تير 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست