بوی خاطره
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

امروز بعد چند ماه مامانم اصرار کرد که برم ظرف بشورم رفتم مشغول شدم یهو یه حسی پیدا

کردم فک کردم تو گذشته هستم شده تاحالا این حسو داشته باشین 1لحظه طبق عادته قدیمم

برگشتم گفتم آخه من مگه چه بدی بهت کردم که این رفتارو بهم داری و هیچوقت باهام حرف

نمیزنی......که متوجه شدم جلوم فقط دیواره اشک توچشمام جمع شده بود با همون دستای کفی

اشکمو پاک کردم چشمام میسوخت داشتم تو آشپزخونه خفه میشد نمیدونستم چرا هر لحظه حال

وهوای زندگیمون داشت بیشتر یادم میومد شیر آب بستم و دوییدم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز

کشیدموزدو زیر گریه نمیدونستم چرا حال و هوای اون دورانو گرفتم چرا بعد 1سال ونیم 2

باره تو توذهنم اومدی داشتم فراموشت میکردمـــــــــــــــــــ اه....بعد نیم ساعت گریه رفتم

صورتمو بشورم تا کسی متوجه نشه که تازه فهمیدم چرا یهو همه چی 2باره یادم اومد مامانم

مایع ظرفشویی عوض کرده بود مایع جدید همون مارکی بود که اون موقع ها من ازش استفاده

میکردم....بوی  اون خاطراته بد باتو بودنو باز به یادم آورده بود....





:: بازدید از این مطلب : 331
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست