خـــــــــــــــــــــدا بسه دیگه
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

میدونی عزیزم باز امشب می خوام برات بنویسم تنها حسی که باعث میشه هنوز موضوع

نوشته هام باشی حسه نفرته.شنیدی میگن طرف تنش گرمه نفهمید چه بلایی سر اومد؟؟؟این

داستانه من هست...اوایل نمیفهمیدم اما حالا هرچی میگذره بیشتر درک میکنم چه بلایی سرم

آوردی وقتی 1نفر می گه دوستت دارم اما تا بفهمه قبلا ازدواج کردم میگه فقط باهم دوست

باشیم.به ازدواج فکر نکنیم میفهمم چرا وقتی پسرا داستانمو میفهمن سرازیر میشن طرفم.میفهمم

منظورشون چیه وقتی میگن دوستت دارم...از نگاهههای مردم خسته شدم.چند ساله که اثیرم

کردی..از وقتی پاگذاشتم تو جوونی زندگیمو نابود کردی...از 16سالگی...قبل رسیدنمون(اه

باز این کلمه ی مسخره که همیشه به امیداون میبخشیدمت)که چه سختی هایی کشیدم باچه

زحمتی خونوادمو راضی کردم جلوی زمین وزمان به خاطرت ایستادم.بعداز عقدم که هرشب

گریه هرروز توهین هرروز آزارهرروز حسرت...بعداز جداییمونم که این حالو روزمه.از تو

چه خبر؟نمیدونم حاله تو چه جوری بود.اما دوس دارم درکت کنم یهو تو زندگیت 1کی پیدا شه

که تا مرز پرستش دوستت داشته باشه بهش بگی کار ندارم تحصیلات ندارم اوضاع خوبی

ندارم ولی طرف مقابلت که همه این چیزارو داره بگه عیبی نداره تورو واسه خودت میخوام

هیچی برات کم نذاره ولی توجواب بهش خیانت کنی..حسسه خوبی داره؟؟دیگه صبرم تموم

شده ادامه دادن برام سخته دوس داشتم یکی درکم میکرد سرمو رو شونش می ذاشت میگفت

غصه نخور من همیشه باهاتم.اما دیگه کارم ازین چیزا گذشته تنها چیزی که آرومم میکنه این

هست که خدا بییاد بهم بگه عزیزم امتحانت تموم شد حالا دیگه میتونی بییای جایی که آروم

بمونی همیشه اونجا دیگه قول میدم هواتوداشته باشم.دیگه صبرتو امتحان نکنم.بعدم یه لبخند

بزنم وچشمامو ببندم وقتی باز کردم ببینم دیگه کسی آزارم نمیده..همه چی

آرومه...خـــــــــــــــــــــدا بسه دیگه دیگه نمیتونم نقش آدمای آرومو بازی کنم......





:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست