نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

سرِ همین کوچه

 

سرِ همین کوچه دوستی دارم،

در این شهر بزرگ و بی در و دشت؛

روزها و هفته ها در پی هم می دوند،

و هرگز نمی فهمم سال ها چگونه می گذرند،

و هیچ گاه چهره ی دوست قدیمم را نمی بینم،

چراکه زندگی مسابقه ای است بی وقفه و هراس آلود.

خوب می داند من نیز او را دوست دارم

چون روزهایی که زنگ منزلش را به صدا درمی آوردم

و او نیز چنین می کرد.

آن موقع جوانتر بودیم،

و اینک هر دو گرفتار و خسته ایم:

خسته از بازی های احمقانه

خسته از تکاپو برای نام

به خود می گویم: "همین فردا، به جیم زنگ می زنم،

تا نشان دهم به یادش هستم."

اما فرداها می آیند و می روند،

و فاصله ی میان من و او بیشتر و بیشتر می شود.

 

 

سرِ همین کوچه؛ ولی، فرسنگ ها دورتر!

"تلگراف دارید، قربان!"

"جیم امروز درگذشت."

 

و این چیزی است که در پایان نصیبمان می شود، و ما سزاوار آن هستیم:

سرِ همین کوچه، دوستی از دست رفته.





:: بازدید از این مطلب : 346
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 تير 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست