سرِ همین کوچه
سرِ همین کوچه دوستی دارم،
در این شهر بزرگ و بی در و دشت؛
روزها و هفته ها در پی هم می دوند،
و هرگز نمی فهمم سال ها چگونه می گذرند،
و هیچ گاه چهره ی دوست قدیمم را نمی بینم،
چراکه زندگی مسابقه ای است بی وقفه و هراس آلود.
خوب می داند من نیز او را دوست دارم
چون روزهایی که زنگ منزلش را به صدا درمی آوردم
و او نیز چنین می کرد.
آن موقع جوانتر بودیم،
و اینک هر دو گرفتار و خسته ایم:
خسته از بازی های احمقانه
خسته از تکاپو برای نام
به خود می گویم: "همین فردا، به جیم زنگ می زنم،
تا نشان دهم به یادش هستم."
اما فرداها می آیند و می روند،
و فاصله ی میان من و او بیشتر و بیشتر می شود.
سرِ همین کوچه؛ ولی، فرسنگ ها دورتر!
"تلگراف دارید، قربان!"
"جیم امروز درگذشت."
و این چیزی است که در پایان نصیبمان می شود، و ما سزاوار آن هستیم:
سرِ همین کوچه، دوستی از دست رفته.