می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی
دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می
گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع
خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.
تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو
گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ فکر
نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه
چی خط سیاه بکشم.
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه
نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم:
تو چی؟ گفت: من؟ گفتم:
آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟ برگشت
و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو
با هیچی عوض نمی کنم.
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد
خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره. گفتم:
پس فردا می ریم آزمایشگاه. گفت:
موافقم، فردا می ریم. و
رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود
چی؟!