یا
رب به خدایی خدائیت وانگه به کمال پادشاهیت
کز
عشق به غایتی رسانم کو ماند اگر چه من نمانم
امیری درویش نواز
که از داشتن فرزند محروم بود چون دارو و درمان و مصلحت اندیشی این و آن کارگر نیفتاد
روی نیاز به درگاه بی نیاز کرد و راز دل خود گشود . ناله اش که از سویدای دل بود
موثر گشت و
پسری در خانه او متولد شد که قیس نام گرفت.
قیس را که نورسته
گلی خندان بود و زیباییش صدچندان به دایه مهربانی سپردند که دمی از او فارغ نبود و
همه شب در مراقبت از او نمی آسود . قیس از همان کودکی پرشر و شور بود و شیفته بازی
و شهره به شوخ و شنگی و دلنوازی .
ده ساله بود که
زیبایی جمالش زبانزد خاص و عام شد و چون در هوش و فراست نوجوانی بنام بود به دبیری
با دانشش سپردند و جمعی از نوجوانان گزیده را برای هم درسی با او دست چین کردند تا
قیس با آنان در هم امیزد و درس زندگی از آنها بیاموزد .
در آن جمع غنچه گلی زیبا بنام لیلی بود
که چشمان
وحشیش پرتوی دل افروز داشت و نگاهش کرشمه جانسوز.
قیس از همان آغاز
لیلی را آشنای خود ساخت و لیلی هم بدو دل باخت و با لبخندی از سر مهربانی اشارت
کرد که قیس را محبوب خود شناخته و در دل خود برایش جایگاهی ساخته است . روز به روز
انس و الفت سرشار از محبت و صفای آن دو بیشتر می شد و آتش عشق در دلهای پاک و بی
الایششان شعله می گرفت .
هر روز که صبح
بردمیدی یوسف رخ مشرقی بدیدی
لیلی ز سر ترنج
بازی کردی ز زنخ ترنج سازی
همه روز که معلم
سرگرم آموزش بود و شاگردان از سر میل و یا از ترس استاد در تلاش سخن سازی
قیس و لیلی از دلدادگی گفتگو داشتند و کارشان عشق بازی بود . دوستان درس می
خواندند و آن دو توسن عشق می راندند.
کم کم عشق لیلی که
در دل و جان قیس افتاده بود او را گرفتار کرد . کارش به رسوایی کشید و از سر بی
پروایی همه جا ازدلدادگی خود سخن گفت . دوستانش او را مجنون نامیدند و چون خانواده
لیلی از ترس رسوایی دخترشان را در خانه نشاندند قیس که از درد فرق شیدا بود مجنون
واقعی شد .
مجنون چو ندید روی
لیلی از هر مژه ای گشاد سیلی
او در غم یار و یار از او
دور دل پر غم و غمگسار از او دور
مجنون همه شب در
کوی جانان پنهان بود و از درد فراق غزل خوان . هر بامداد پابرهنه و شتابان سر در
بیابان می گذاشت و از دور بر در خانه لیلی بوسه می زد و به نسیمی که صبا از سوی
یار دربند می آورد خرسند بود . مجنون عاشق و بنده لیلی بود و لیلی بندی نادانی و
بی میلی خانواده .
بیرون ز حساب نام
لیلی با هیچ سخن نداشت میلی
هر کس که جزین سخن
گشادی نشنیدی و پاسخش ندادی
خانه لیلی بر دامنه
کوهی نشسته بود و مجنون خسته و دل شکسته از دوری یار کم کم ساکن آن کوهسار
شد و شب و روزش در غم هجران پر از اندوه و ادبار . با هر صدا از جا می پرید و بدان
سوی می دوید بدان امید که آوای دلدار است . با هر نفسی آهی می زد و لیلی را فریاد
می کرد و از بیدادی که بر آنها رفته بود شکوه داشت .
به نسیم عشق می
ورزید که ازکوی یار آمده بود و به آب چشمه سار حسادت می برد که راهی خانه دلدار
بود . انها را حامل پیام قرار می داد و لیلی را به ناله و زاری می خواند که :
اگر
آتش عشق تو نبود,سیلاب غمم ربوده بود,درد توراحت دل است و دوری از تو مشکل!
کای
باد صبا به صبح برخیز در دامن زلف لیلی آویز
گو
آنکه بباده داده تست بر خاک ره اوفتاده تست
روزی که هوا پرنیان
پوش بود و فلک خورشید را چون حلقه بر گوش داشت . مجنون شیدا همراه با دو یه دوستی
که غم خوار او بودند غزل خوان به کوی جانان رو کرد . او که خود رمیده بود و
پیراهن صبوری دریده افتان و خیزان و مست و غزل خوان ره می برید و به سوی
دلدار می دوید و چون به کوی او رسید پروایش از دست شد و مست مست به خرگاه
دلبر آمد پرده خیمه یکسو زد و لیلی را دید که چونان ستاره درخشان نشسته در
دل برهمه بسته و از همه گسسته .
لیلی ماه چهره و پریوش بود
و مجنون دیوانه یک پارچه آتش .
لیلی
به کرشمه زلف بر دوش مجنون بوفاش حلقه در گوش
لیلی
می مشک بدی در دست مجنون نه ز می ز بوی می مست
دو دلداده در هم
خیره ماندند که مجنون از جستجوی خود شاد بود و لیلی به دبدار مجنون از بند غم آزاد.
این خبر که لیلی و مجنون دیداری داشتند برای رقیبان بهانه ای شد و وسیله جدایی
بیشتر آنان شدند و راه آمد وشد به کوی لیلی را به کل بر مجنون بستند و دل او را
شکستند . ولی مجنون رسواتر از پیش شیدا بود . هر روز به کوی لیلی پر می کشید و
سرودخوانان گریبان می درید . پدر قیس از سرانجام کار پسر در اندیشه شد و با بستگان
به رای زنی پرداخت وچون تنها راه حل را وصال دلدادگان شناخت همراه جمعی از یاران
راهی کوی لیلی شد تا پیوند محبت میان آن دو دراندازد و از درد و غم هجران رهایشان
سازد . پدر لیلی مخالفت کرد و مجنون را دیوانه و خودکامه خواند و آنان را از خود
راند . پدر قیس سرافکنده نزد مجنون رفت و به دلداریش نشست . هر یک از یاران و
بستگان سخن از زیبا رویی دیگر به میان آوردند تا مگر قیس از لیلی برمد و براه آید
و خواستار بتی دیگر شود و پدر قیس از آن خفت برهد . اما مجنون ناله داشت که :
ای
بی خبران ز درد و
آهم
خیزید و رها کنید راهم
من
گم شده ام مرا مجویید با گمشدگان سخن مگویید
هر کلامی که از
دهان مجنون بیرون می آمد آتش بر دل و جان همه می زد . مجنون که حریم خودداری دریده
و ملامتهای بسیار شنیده بود های های می گریست که نمی دانست چاره کار چیست . باکی
از نام و ننگ نداشت که شیشه شیدائیش بر سنگ خورده و رسوائیش آشکار بود . جمعی
دیوانه اش می خواندند و گروهی حال خراب او را پدیده مستی و بی خبری می
پنداشتند و معدودی عاشق دیوانه و بت پرستش می گفتند و مجنون شیدا هم بی اعتنا و بی
پروا به همه گفته ها می گریست و نالان بود .
ای
راحت جان من کجایی در بردن جان من چرایی
عشق
تو ز دل نهادنی نیست این راز به کس گشادنی نیست
مجنون شیدا از بس
گریست بیخود شد و بر خاک افتاد و از هوش رفت. آشنایان او را از خاک برگرفتند و به
خانه اش بردند و چاره سازش شدند . پدر که روز به روز شاهد شیدایی بیشتر و رسوایی
افزونتر مجنون بود علاج کار را سفر دانست و عزم خانه خدا کرد و مجنون را همراه
برد و چندی مجاور کعبه شد و پسر غمزده را گفت:
به خود آی که در
خانه خدایی و جای عشق بازی و سخن پردازی نیست و گاه چاره سازی است . به خدا رو کن
و از او درمان بطلب تا چون مبتلایت ببیند از بلای عشق آزادت کند . اما مجنون را که
هوای رهایی از آتش عشق نبود دست در حلقه کعبه زد و فغان کرد که :
یا
رب به خدایی خدائیت وان گه به کمال کبریائیت
کز
عشق به غایتی رسانم کو ماند اگر چه من نمانم
افسانه عشق لیلی در
کو و برزن نقل مجلس مرد و زن بود و خویشان لیلی از مشکل این رسوایی در رنج بودند .
بی خبران از عشق قصه دلدادگی مجنون را که نالان و گریان همه جا سخن از لیلی
می گفت به ایشان طعنه و کنایه می زدند و خرده می گرفتند و لیلی را مایه رسوایی
می خواندند و آنها را به خاطر سکوتشان در قبال بی پروایی دختر زیبای قبیله شماتت
می کردند . مجنون غمزده و افسرده از آن همه غم و درد که پدیده عشق و هجران بود از
خود بیخود شد و خانه و قبیله را رها کرد و در بدر درپی لیلی شد تا به خرابه ای
نشستو از همه گسست . سر بر زانوی غم نهاده و آه و ناله سرداد . پدر که از گم شدن
مجنون نگران شده بود یاران خود را خبر داد و همگان در جستجویش بر آمدند .
گریان
همه اهل خانه او از گم شدن نشانه او
هر
سو به طلب شتافتندش جستند ولی نیافتندش
سرانجام عابری
مجنون را دید که خرابه ای را حرم خود ساخته و با ناله همدم شده بود . حال و روز
شيدایی و جوانی و زیبایی مجنون فریفته اش کرد و چون او را بشناخت قبیله اش
را از جا و مکان او با خبر ساخت . پدر دلخسته و درد کشیده از قبیله و وطن رو بر
تافت و به سوی مجنون شتافت . مجنون به دامن پدر آویخت که روزگارو حالتم ببین و به
قضا حوالتم ده که در پیشگاه تو رو سیاهم و عذرخواه !
پدر در گوشه خرابه
گریان نشسته بود و پسر عریان خویش را می دید و به حال و روز او می گریید. سرانجام
به اصرارمجنون را به خانه باز آورد ولی او که تاب و توان ماندن در خانه نداشت فغان
و آه برداشت و پس از چند روز به راه افتاد و جانب صحرا شد . لیلی هم دلشکسته در
کنج خانه نشسته و به یاد مجنون دلخون بود . سوز و ساز عشق را به زبان شعر بیان می
کرد و آن راز و نیازها بر ورق پاره ای می نوشت و از بام خانه به باد می داد و
عابران که همه از عشق مجنون و لیلی خبر داشتند آن کاغذ را می خواندند و دمی می
گریستند و به مجنون می رساندند .
زین
گونه میان آن دو دلبند میزیست پیام گونه ای چند
بودند
بدین طریق سالی قانع به خیال چون خیالی
لیلی روزی قصد باغ
داشت تا مگر به تماشای بوستان آتش داغ دل فرو نشاند که نوجوانی به نام ابن سلام آن
ماه تابان بدید و بدو دل باخت و شتابان به امید وصل او راه چاره ساخت. آشنایی به
خانه لیلی فرستاد و او را از پدر خواست و چون اشاراتی موافق یافت به دیار خود
شتافت تا مقدمات کار را فراهم کند . لیلی که آن خبر شنید از سویدای دل نالید و در
تب و تاب افتاد و بی خواب شد .
**************
از سویی مجنون
سرگشته در بیابان می زیست که جوانمردی با او آشنا شد . نوفل که حال و روز مجنون
بدید و ماجرای دلدادگیش شنید بر آن شد تا به وصل لیلی اش برساند . پس به هر دری زد
و چون راه چاره دیگری نجست همراه مردان دلاورش به قبیله لیلی تاخت تا آنان را
تسلیم خواست خود سازد و مجنون را به وصال لیلی برساند .
مجنون که در میانه
سپاه نوفل بود تنها زخمیان قبیله لیلی را می نواخت و بر دست و پای آنان بوسه می زد
و اعتنا به کشتگان و زخمیان سپاه نوفل نداشت . یکی از سران سپاه که آن ماجرا
بدید
خندید که:
براستی دیوانه ای !
ما بخاطر تو جان می سپاریم و تو با خصم ما و خودت سر یاری
داری؟
گفتا که :چو خصم یار
باشد با تیغ مرا چه کار باشد
میل
دل مهربانم آنجاست آنجا که دلست جانم آنجاست
سرانجام پدر لیلی
به مقام نوفل آمد و به دامن او آویخت که:
اگر فرمان دهی لیلی
را به یکی از غلامان تو بخشم درنگ نمی کنم اما برای من ننگ است که او را به دیوانه
ای چون مجنون بسپارم .
نوفل که پاسخی
نداشت پدر لیلی را آزاد گذاشت و دست از جنگ برداشت و دستور بازگشت داد . مجنون هم
که امید وصل لیلی را از دست داد بار دیگر دیوانه وار به صحرای خود رفت ویر راه خود
صیادی را دید و به خاطر آزادی بچه آهوانی که صید کرده بود اسب خود را بدو بخشید .
سپس آهوان را رها کردو خود برای رساندن آنها به مکانی امن که دور از چشم صیادان
باشد در پی آنان دوید و تا دل دشت همسفر و مونس و یاورشان شد .
می
داد ز دوستی نه ز افسوس بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین
چشم اگر نه چشم یار است زان چشم سیاه یادگار است
لیلی که از نبرد
نوفل شادمان شده بودچون ماجرای بازگشت او شنید دل خسته شد و همه امیدش از دست بداد
و در تب و تاب آتش عشق افتاد . نه او را یاری همدل بود و نه آشنایی غمخوار ! در
نهان ناله و آه داشت و خون خوردن خود را از نگاه پدر هم پنهان می داشت . سرانجام
ابن سلام هم باز آمد و آیین شادکامی را به جاه و جلال بیاراست و عروس خود در عماری
تزیین شده نشاند و به بزرگی به قبیله خود راند و در سرای خویش برد و اختیارهمه
زندگی و کلید گنج و زر خود به او سپرد . لیلی که دلش درهوای مجنون بود و دل خون می
نمود به ابن سلام اعتنایی نداشت و او را همسر خود نمی پنداشت . ابن سلام هم که نام
مجنون شنیده و شیدایی او دیده بود چندی به امید رام شدن با لیلی مدارا کرد و چون
دریافت که دل او در برابر مهرش چون سنگ خاراست گستاخی کرد که لیلی به طپانچه ای
بجای خویشش نشاند و او را گفت :
سوگند
به آفریدگارم کار است بصنع خود نگارم
کز
من غرض تو بر نخیزد گر تیغ تو خون من بریزد
***********
مجنون در بیابان
سایه مغیلان گزیده بود که عیاری بر او گذشت و چون حال و روز ش دید بر او غرید
که :
تو بی خبر از حساب
زندگی و واقعیت هستی و یرگرم بت پرستی شده ای و ندانی که بتان بی وفایند .
معشوق تو نیز عهد
خود شکست و گوش خود از آه و ناله تو بست و اینک با نوجوانی دگر دست به دست و هم
اغوش است . مجنون از شنیدن آن سخنان سیه روزتر شد , آتشی جگر سوز در تن و جانش
افتاد , جامه پاره پاره را درید و سر بر سنگ خاره کوفت و دیده بر آسمان دوخت .
عیار عابر که حال او بدید پشیمان شد و به عذرخواهی نزد مجنون نشست که :
به دروغ دلت شکستم
و بیهوده تو را خستم . بدان که پدر لیلی او را نخواسته به خانه ابن سلام
فرستاد ولی کام ابن سلام روا شدنی نیست که لیلی دل در بند تو دارد و او را
هیچ میشمارد .
با این همه مجنون
غزلخوان بود و ناله کنان فریاد داشت که :
من مهر تو را به دل
خریده تو مهر دگر کسی گزیده
گر
با دگری شدی هم آغوش ما را به زبان مکن فراموش
:: بازدید از این مطلب : 841
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3