نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

روزي بود و روزگاري، دو تا دوست بودن که در همه چيز با هم رقابت مي کردن. ولي يکيش مرشد بود اون يکي بچه مرشد. خودشون هم نمي دونستن.سال ها گذشت. دست روزگار آنها را از هم جدا کرد ولي آنها همچنان مرشد و بچه مرشد بودند. آن دو ازدواج کردند و بچه دار شدند اما هنوز مرشد ، مرشد بود و بچه مرشد هم بچه مرشد.

دو دهه گذشت آن ها همديگر را ديدند. بچه مرشد گفت خيلي عجيب است که ما همه چيزمان مثل هم است. علائق ، داشته ها ، خواسته ها ، ... مرشد مي دانست که بچه مرشد چه مي گويد اما بچه مرشد هنوز بچه مرشد بود....


پي نوشت:1- دوستي بيش از ده جلد کتاب هديه کرد، بهترين کادويي که دوست دارم بگيرم. بعد از آن عطر و ...

2-  اين ترم کاملا متفاوت و متنوعه: تبليغات و حقوق ارتباط جمعي و گزارش نويسي و خبر





:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 5 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست