گرمای خورشید اذیتش می کرد از اینکه تک و تنها توی مزرعه بود خسته بود!دلش دوست می خواست یه دوستی ازش نترسه و به لباس وصله دار و چشم های دکمه ای تابه تا ش نخنده یاد روزی افتاد که کشاورز گذاشتش وسط مزرعه!همه پرنده ها با دیدنش ترسیدن و رفتن تو این فکر ها بود که صدای جیک جیک گنجشکی را شنید که داشت فرار می کرد حساب اینکه این چندمین پرنده ای بود که ازش فرار می کرد از دستش در رفته بود قلب پوشالی اش درد گرفت و چشمای دکمه ای اش خیس شد می خواست دهن باز کنه و داد بزنه که من این پرنده ها رو دوست دارم اما لب های نخی اش اجازه نمی دادن بخاطر همین یه زخم دیگه به زخم های روی قلبش اضافه شد روزها اومدن و رفتن و اون همچنان از اینکه پرنده هارو می ترسوند غمگین بود و نارحت تا اینکه قلب پوشالی اش طاقت نیاورد و .......! کشاورز از وسط زمین برش داشت و توی انباری بین یک عالمه خرت و پرت دفنش کرد حالا خیالش راحت بود که دیگه هیچ پرنده ای ازش نمی ترسه