دا
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

همانطور که بین شهدا چرخ می زدم یکهو احساس کردم پایم در چیزی فرو رفت .

موهای تنم سیخ شد.جرات نداشتم تکان بخورم یا دستم را به طرف پایم ببرم.

 لیزی و رطوبتی توی پایم حس می کردم که لحظه لحظه بیشتر می شد.

 یک دفعه یخ کردم.با این حال دانه های عرق از پیشانی ام می ریخت.

آرام دستم راپایین بردمو به پایم کشیدم.وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است

تیره پشتم تاسرم تیر کشید و چهار ستون دنم لرزید.

پایم در شکم جنازه ایی که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود فرو رفته بود.

به زحمت پایم را بالا آوردم.سنگین و کرخت شده بود.

انگار مال خودم نبود.کشان کشان تا دم تکه زمین خاکی امدم.پایم را از کفش

در اوردم و روی زمین کشیدم. فایده ای نداشت جورابم را در آوردم.

 نمی توانستم پایم را تکان چندانی بدهم با دست خاک بر میداشتم و روی پایم

و روی کفشم می ریختم.بعد تا دم اتاق امدم آفتابه آب را برداشتم و کناری رفتم.

باز جوراب و کفشم را خاک مال کردم و به تنه درخت زدم.

پایم را به لبه ی جدول کشیدم تا آن رطوبت لزج از بین برود.(اینم عکس همین خانمه)

سلام دوستان !خوبین؟سلامتین ؟من تازه امدم وبلاگم و تازه میخوام به نظرات

جواب بدم این متن بالاز کتاب "دا " هست که دارم میخونمش عالیه بخونینش !

در پناه خدا التماس دعا!





:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 5 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست