هر لحظه حرفي درما زاده ميشود
هر لحظه دردي سربر ميدارد
و هر لحظه نيازياز اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش ميکند
اين ها بر سينهميريزند و راه فراري نمييابند
مگر اين قفسکوچک استخواني گنجايشاش چه اندازه است؟
تو روزی با غمی سنگین ز شهرم
کوچ خواهی کردو من در پرنیان خاطرات خویش
به یاد عشق پاکت به نرمی گریه خواهم کرد