شبی می آید ...
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
شبی می آید ...
شبی می آید که من از تو هزاران بوسه میگیرم .
تنها چیزی که از هم می شنویم صدای نفس هایمان است .
ما حرف های هم را از چشم و تن هم خواهیم فهمید ...
کلمه ها نا توانند ...
صدای نفس تو صدای وجود من است و من آن موقع به خود می آیم که زنده هستم .
شبی می آید که من می خواهم بستر تو باشم و تو آرام در من بیاسایی ...
وقتی عشق تو در وجودم شعله می زند , تنم آنقدر گرما دارد که عشقش را با فریادی در سکوت به تو می گوید ...
من هر لحظه تو را به تنم بدهکارم ...

روح تو آنقدر آرام و بزرگ است که بوی تنت را جوری کرده که هنگام بوییدنت حس من به رنگ آسمان می شود ...

طعم لبت را جوری کرده که هنگام بوسیدنت حس من مثل دریا می شود ...

گاهی می خواهم بین مان سکوت باشد . حتی وقتی از هم دوریم ... دوست دارم در خماری همین زیبایی بمانم ...

تو شرابی به من نوشانده ای که مستی اش هوشیار ترم میکند .

گمان میکنم دیوانه شده ام ... ناگهان بوی تنت در فضایی می پیچد که تو آن جا نیستی ...
هر شب حس تو در تمام تنم میپیچد .  وقتی روی تخت ام غلط می خورم و جای خالی ات را می فهمم غمی بر دلم می نشیند ...
بغضی توی گلویم آمده . تو تکه ای از منی و من این را با تمام وجودم حس میکنم . انگار جسم و روح تو جسم و روح من بوده و به غضب از من کنده شده و من در این دوری می سوزم و میخواهم که تو با مهر به وجود خودت برگردی ...





:: بازدید از این مطلب : 340
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 7 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست