نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

 

در جزیره ای زیبا تمام حواس ،زندگی میکردند . شادی ،غم ،غرور، عشق و ...

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت .

همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند . اما عشق میخواست  تا آخرین لحظه بماند ، چون عاشق جزیره بود .

وقتی جزیره به زیر آب فرو میرفت ، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت : آیا میتوانم با تو همسفر شوم ؟

ثروت گفت : نه ، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست  و دیگر جایی برای تو وجود ندارد .

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست .

غرور گفت : نه ، نمیتوانم تو را با خود ببرم ،چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد .

غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت : اجازه بده من با تو بیایم .

غم با حزن گفت : آه ، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم .

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید .

آب هر لحظه بالا و بالاتر آمد و عشق دیگر ناامید شده بود ،

که ناگهان صدایی سالخورده گفت : بیا عشق،من تو را خواهم برد !!

عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیر مرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد .

وقتی به خشکی رسیدند ، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد .

عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید ،آن پیرمرد کی بود؟

علم پاسخ داد : زمان

عشق با تعجب گفت : زمان ؟ اما چرا او به من کمک کرد ؟

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت :

زیرا ، تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است ...



:: بازدید از این مطلب : 387
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : دو شنبه 8 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست