مقر سپاه
پاوه پر از ضد انقلاب است! نه اینکه حالا ضد انقلاب باشند، قبلا ضد انقلاب بودند.
با همین سلاح هایی که الان در دست دارند. مدت ها با پاسداران و بسیجی های سپاه
پاوه جنگیده اند. حالا معلوم نیست که چطور فرمانده سپاه به آنها اعتماد کرده، و نه
تنها سلاح هایشان را نگرفته، بلکه آنها را عضو بسیج هم کرده است.
فرمانده سپاه
به آنها هم مثل بسیجیها نگاه می کند. مثل بسیجی ها احترام می گذارند و به حرف
هایشان اعتماد می کند؛نمونه اش همین کاک سیروس و دارو دسته اش.
کاک سیروس، یکی از فرماندهان ضد انقلاب بود. دیروز،
با دار و دسته اش به مقر سپاه آمدند و گفتند با آقای فرمانده کار داریم. موسی جلو
رفت و پرسید : «با فرمانده سپاه چه کار دارید؟»
کاک
سیروس گفت: «با نیروهایم آمده ام تسلیم آقای فرمانده شوم. ما می خواهیم سرباز او
شویم. فرمانده شما خیلی مرد است.»
موسی که شک
کرده بود، پرسید: « می دانید فرمانده ما کیست؟»
کاک سیروس
گفت: «مگر کسی در پاوه هست که کاک همت را نشناسد؟»
موسی تازه او را مورد بازپرسی قرار داده بود که
ابراهیم آمد. ابراهیم را همه کاک همت صدا می کردند. کاک سیروس تا او را دید، سلاحش
را دو دستی تقدیم کرد و خم شد تا دستش را ببوسد، ولی کاک همت اجازه چنین کاری را،
به او نداد.
همین موضوع
بعضی از نیروهای سپاه را عصبانی کرد. آنها به خود حق می دادند عصبانی شوند، چرا که
می گفتند: از کجا معلوم کلکی در کار نباشد؟ اگر با همین سلاحها نیروهای سپاه را
قتل عام کنند، چه کسی جوابگو خواهد بود؟
صبح است بارش
برف کمتر شده؛ اما سوزش برف هرگز. باد زوزه کشان سوز برف را جمع می کند و مثل
شلاقی دردناک به سر و صورت موسی می کوبد. او منتظر کاک سیروس و همت است تا به
اتفاق هم به یکی از مقر های ضد انقلاب بروند، با پا درمیانی کاک سیروس، آن ها را
به تسلیم و همکاری با سپاه دعوت کنند. این کار خطرناک، پیشنهاد کاک سیروس است. او
گفته: «اگر کاک همت مرا همراهی کند، قول می دهم بیشتر ضدانقلاب ها را از دشمنی با
انقلاب منصرف کنم... بیشتر آنها نا آگاهند.»
هیچ کس حرف
کاک سیروس را باور نمی کند؛ به جز همت. نیرو ها می گویند: به کاک سیروس نمی
شود اعتماد کرد. او می خواهد سر کاک همت را زیر آب کند.
همه می دانند
که همت آمادگی اش را برای همراهی با کاک سیروس اعلام کرده. موسی که نگران جان همت
است، هر چند از خطر می ترسد، اما تصمیم گرفته او را همراهی کند.
کاک
سیروس و همت می آیند. موسی که پشت فرمان نشسته، ماشین را روشن می کند. کاک سیروس،
آدم درشت هیکلی است. او به تنهایی جای دو نفر را می گیرد؛ در حالی که در ماشین
لندکروز،سه نفر آدم عادی زرکی جا می گیرد.
به هر ترتیب که شده، کاک سیروس و همت خودشان را
در لندکروز جا می کنند، راه می افتند.
شیشه ها از سرما یخ زده است، موسی برف پاک کن
ها رو روشن می کند، ولی آنها هیچ کاری نمی توانند بکنند.
همت کلید برف پاک کن ها را خاموش می کند و می
گوید: «اینها برف پاک کن هستند، نه یخ پاک کن!»
خیابانها خلوت است. صدای به جز زوزه ی باد و
عوعو سگها شنیده نمی شود. از دور دست، گاه صدای تیراندازی به این صداها اضافه می
شود. موسی به کاک سیروس فکر می کند. کاک سیروس حرف نمی زند. به روبرو خیره شده و
در فکر فرو رفته است. سرما رفته رفته به درون استخوانها نفوذ می کند و آن سه نفر
را در خود مچاله می کند. همت که از ناراحتی سینوزیت رنج می برد، دستش را روی
پیشانی می گذارد و چشمانش را به هم می گذارد. موسی متوجه می شود، چفیه اش را باز
می کند و به او می دهد.
-ببیند دور
پیشانیت...اگر گرم بشود، دردش ساکت می شود.
همت چفیه را می گیرد و آنرا با دستان لرزانش به
دور پیشانیش می بندد.
لندکروز به
جاده ای کوهستانی مرسد. کاک سیروس، موسی را راهنمایی می کند. حالا صدای تیراندازی
ها بلندتر از قبل به گوش می رسد. دیگر هیچ موجود زنده و وسیله نقلیه ای در جاده
دیده نمی شود. رفته رفته شک و نگرانی مثل یک کرکس به دل موسی می نشیند. او به حرف
های نیروها درباره مشکوک بودن کاک سیروس و اعتماد بیش از حد ابراهیم فکر می کند.
لند کروز از
سربالایی جاده به سختی بالا می رود. بر شدت سرما افزوده می شود. موسی، لرزش
تن همت را احساس می کند. او در حین گذر از پیچ جاده، پاهای کسی را می بیند
که از زیر برف ها بیرون زده، کاک سیروس و همت هم این صحنه را می بینند. کاک سیروس
محکم می زند روی داشبورد و می گوید:«نگه دار!»
موسی می زند روی ترمز. کاک سیروس از لند کروز پایین می پرد و
خودش را به او می رساند. همت دوان دوان به دنبالش می رود، موسی اطراف را مراقبت می
کند تا مبادا تله ای در کار باشد.
همت لوله ی سلاحی را
می بیند که از زیر برفها بیرون آمده است. کاک سیروس برفها را کنار می زند. پیرمردی سلاح به دست نمایان می شود. کاک سیروس با تعجب
می گوید: «این کاک نایب، نگهبان جاده است، از سرما یخ زده.»
همت، صورتش را به
سینه کاک نایب می چسباند، به صدای قلبش گوش می دهد. سپس شروع می کند به دادن نفس
مصنوعی و می گوید: «باید زود برسانیمش بیمارستان.»
همت زیر بغل کاک نایب
را می گیرد و از زمین بلندش می کند. کاک سیروس با یک دست پاهای کاک نایب را بلند
می کند و با یک دست، سلاح او را بر می دارد. می خواهد کاک نایب را پشت لندکروز
سوار کند، اما همت او را روی صندلی می نشاند و می گوید: «اگر پشت ماشین سوارش
کنیم، تا آن جا می میرد. باید بدنش را تا بیمارستان گرم نگه داریم.»
کاک سیروس می گوید:
«جلو که جا نیست، سه نفری هم به زور جا شدیم.»
همت پشت ماشین سوار می شود، می گوید: «حالا هم
سه نفری بنشینید. فقط سریعتر که جان این پیرمرد در خطر است.»
کاک سیروس که از کاک
همت جا خورده، با تعجب نگاهش می کند. موسی از ماشین پیاده می شود و می گوید: «ابراهیم
تو سینوزیت داری، همین طوری هم حالت خوب نیست. بیا بنشین پشت فرمان...»
همت می پرد وسط حرف
موسی و با تشر می گوید: «م گویم جان این پیرمرد در خطر است. زود سوار شو، تا خود
بیمارستان تخت گاز برو. تند باش.»
موسی که می داند
اصرار نتیجه ای ندارد، پشت فرمان می نشیند و به راه می افتد.
هرچه سرعت لندکروز بیشتر می شود بخاری ماشین اتاقک را گرم تر می کند. رفته رفته بدن
کاک نایب گرم شده و آه و ناله اش بلند می شود. کاک سیروس بدتر از قبل در سکوتی
عمیق فرو رفته است. سکوتِ این بار او از شرم و خجالت است.
موسی آینه ماشین را روی همت تنظیم می کند و با حسرت نگاهش می
کند. همت پشت ماشین مچاله شده است و هر لحظه لایه ای از برف بر سر و روی او می
نشیند و او را سفید پوش می کند.
موسی در طول راه به اعتماد همت فکر می کند و حرفهای جور وا جور
نیروها. وقتی به بیمارستان می رسند از ماشین پایین می پرد و به سراغ همت می آید.
همت مثل یک گلوله یخی در پشت لندکروز بی حرکت مانده است. موسی هر چه صدا می زند جوابی نمی شنود. کاک
سیروس به تنهایی کاک نایب را به دوش می کشد و به اورژانس می برد. موسی می پرد
بالای لندکروز و برف ها را از روی همت کنار می زند. همت یخ زده است. موسی در حالی
که از دلشوره و نگرانی بغض کرده، پرستار ها را صدا می زند.
شب است.موسی در اتاق نگهبانی نشسته و به همت فکر می کند. ملاقات
به بیمارستان رفت، کاک نایب مرخص شد ولی همت هنوز بستری بود.
موسی از سرما خود را
مچاله کرده و به رازی فکر می کند که هنوز برای خیلی از نیروها ناشناخته مانده است.
راز جذابیت همت. هنوز بعضی ها می پرسند: همت چطور به ضدانقلاب اعتماد می کند؟ آنها
چطور عاشق همت می شوند؟ نکند با این کارهایش می خواهد مقر را دو دستی تقدیم ضدانقلاب
کند؟
از تاریکی صدای پا می آید. موسی به خود می آید، سلاحش را بر می
دارد و ایست می دهد. صدای پا قطع می شود. موسی در حالی که تفنگش را مسلح می کند،
داد میزند: «هر کسی هستی، دستهایت را ببر بالای سرت.... آرام بیا جلو. دست از پا
خطا کنی، شلیک می کنم.»
چند مرد مسلح در حالی که سلاح هایشان را بالای دست گرفته اند،
پیش می آیند. موسی می پرسد: «کی هستید؟»
یکی که از همه مسن تر است با صدای بغض آلودی می گوید: «من کاک
نایبم. با پسرهایم آمده ایم سرباز کاک همت بشویم. آمده ایم صادقانه در رکاب همت
بجنگیم.»
:: بازدید از این مطلب : 412
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2