نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
آنگاه کہ یادم رفتہ بود خواهر کیستم...

و فراموش کرده بودم پروانہ نیستم...

انگار با چشمان باز خوابم برده بود...

 و تو آمدﮮ...

تویــے کہ بهترین برادر دنیایــے ...

تویــے کہ عاشقرین محبوب خدایــے ...

آمدﮮ تا تنها نمانم و بہ بیراهہ نروم!

و خواندﮮ مرا...

نمی دانم تو اجابت کدامین دعاﮮ شب هاﮮ تنهایــے ام هستــے ...

هرچہ هست درمخیله ام نمی گنجد عظمت خواستن تو از خدا...

تو معناﮮ ناب عشقــے ...

نه! این عشق است کہ محو شده در تو...

و اکنون تو... تو اﮮ شهید... اﮮمهربانــے  کہ اجازه دادﮮ برادر بنامم تورا...

به میعادگاه عشق خوانده اﮮ من ناعاشق را !

کنون کہ از یاد برده ام پروانہ زیستن را...

و گمان کردم کہ از یاد برده اﮮ من ناپروانہ را !

و نمــے دانستم تو بـہ خاطر داری شمــع وجــود حـــق را کہ هنوز در درونم سوسو میزند...

و مرا به سوختن فرا مــےخواند...

اﮮ شهیــــد ...

اﮮ منجــے لحظات نــاعاشقــے معشوقـــہ های خدا...

                        لبیکـــــ


پ ن: درست زمانی که اصلا فکرشو نمیکردم، داداشیا دعوتم کردن سرزمین نور... سرزمینی که توش متولد شدم ؛ طلائیه .  جایی که نفسای حاج ابراهیم همت احساس میشه ؛ دوکوهه . خاک های نرم زمین عشقگاه سید مرتضی ؛ فکه ...  جای پای مادر، فاطمه زهرا (س) ؛ شلمچه ... شرهانی ... چزابه ... دهلاویه ... فتح المبین ... صبح عید ان شاالله ساحل اروند... 





:: بازدید از این مطلب : 367
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 10 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست