نفرین به تو وعشق تو
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
سلام ای بی وفا ای بی ترحم

سلام ای خنجرای حرف مردم

سلام ای آشنا با رنگ خونم

سلام ای دشمن زیبای جونم

نمی خوام حالتو حتی بدونم

تعجب می کنی آره همونم

همونی که زمونی قلبشو باخت

همون که از تو یک بت. یک خدا ساخت

همونی که برات هر لحظه می مرد

که ذکر نامتو بی جون نمی برد

همون که دست تو مهر لباش بود

اگه زانو نمی زد غم باهاش بود

خیال کردی همیشه زیر پاتم؟

با این نامردیات بازم باهاتم؟

گل بیتا چرا اخمات توهم شد؟

چیه توهین به ذات محترم شد

دیگه کوتاه کنم با یک خدافظ

که  عشق ما رسید به سد هرگز

تنهایی راصدا کن

اگه می خوای نمیری

بدون اون میتونی

دوباره جون بگیری

روی تموم شعراش

بکش یه خط قرمز

یه بار واسه همیشه

بگو که باتو هرگز

در به در و اسیره

همین لیا قتش بود

تموم اون دروغا

لاف صداقتش بود

یادگاریش ارزونیش

بریز بره جهنم

کاری بکن که اونم

بسوزه توی این غم

دیروز اومده بود دیدنم

، با یه شاخه گل سرخ و همون لبخندی که همیشه آرزوش رو داشتم

 ، گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده

 ، ولی من فقط نگاش کردم

 ، وقتی رفت سنگ قبرم از

 اشکاش خیس شده بود

 

 

گفتم نرو پرپر میشم

 

گفتی: میخوام رها باشم

 

گفتم: آخه عاشق شدم

 

گفتی:میخوام تنها باشم

 

گفتم: دلم

 

گفتی: بسوز

 

گفتی: یه عمری باز هنوز

 

گفتم: پس عمرم چی میشه

 

گفتی: هدر شد شب و روز

 

گفتم: آخه داغون میشم

 

گفتی: به من خوش میگذره

 

گفتم: بیا چشمام تویی

 

گفتی: آخر کی میخره

 

گفتم: منو جنس میبینی؟

 

گفتی: آره بی قیمتی

 

گفتم: یه روز کسی بودم

 

با من نکن بی حرمتی

 

گفتم: صدام میمیره باز

 

گفتی: با درد بسوز بساز

 

گفتم : حالا که پیر شدم

 

گفتی: که از تو سیر شدم

 

گفتم: تمنا میکنم

 

گفتی: میخوام خردت کنم

 

گفتم: بیا بشکن تنو

 

گفتی: فراموش کن منو


 

 

نفرت از کوچه باغ

 

نفرت از خانه سار

 

نفرت از باغ سبز

 

نفرت از ماه نو

 

نفرت از هر نفیر

 

نفرت سیب و سیر

 

نفرت ازکودکی

 

نفرت از لحظه ها

 

نفرت از هر گناه

 

نفرت از بی گناه

 

نفرت از قلب خود

 

نفرت از بوی نان

 

نفرت از سرنوشت

 

که بی من نوشت

 

نفرت از هر قلم

 

نفرت از دفترم

 

نفرت از آن کتاب

 

نفرت از هر ثواب

 

نفرتی بی حساب

 

نفرت از دیوانکی

 

نفرت از زندگی

 

نفرت از خاطره

 

نفرت از شعر خود

 

نفرت از دیوان باد

 

 

گر تو درد عاشقی می کشیدی

 

تو هم زهر جدایی را به تلخی می چشیدی

 

تو هم چون من به مرگ ارزوها می رسیدی

 

پشیمون می شدی از اینکه عشق رو افریدی...

 

به عشق چشم تو بی قرارم

 

به راهت روز و شب چشم انتظارم

 

بگو با من به لحنی نرم و آرام

 

بگو زیبا چقدر باید ببارم

 

چرا گفتی من زیباترینم

 

تو را تنهای تنها می گذارم

 

برو چون با نگاه عاشق خود

 

تو را دست خداوند می سپارم

چی بگم از كجا بگم


دردمو با كیا بگم


بهتره كه دم نزنم


حرفی از عشقم نزنم


از عشقی كه گم شد ورفت


عاشق مردم شدو رفت


عشقی كه بی فروغ نبود


برای من دروغ نبود


بغض نشسته تو گلوم


وقتی نشستی روبه روم


من از خودم چرا بگم


باید از اون چشا بگم


خیره تو چشم مست تو


دست میدم به دست تو


دل از زمونه میكنم


حرف دلم رو میزنم


چه حالتی داره چشات


نرگس بیماره چشات


چشم تو خوابم میكنه


مست و خرابم میكنه


وقتی نشستی رو به من


ازعاشقی بگو به من


بزار چشات دل ببره


اینجوری باشه بهتره


چشات اگه پس نزنن


چشای سرسپردمو


میشه فراموش كنم


خاطره های مردمو

تنهایم

کنار پنجره می آیم

نسیم تبسم تو جاریست

قاصدکها آمده اند

در رقص باد و یاد

سبز

سپید

سرخ...

و این آخرین قاصدک

چقدر شبیه لبخند خداحافظی توست!

****

می خوانمت

با هفت زبان

در اوج عشق و عاطفه ایستاده ای

سرشار از تکلم درخت و آفتاب

سرشار از تنفس آینه و عود

سرشار از بلوغ آسمان

و من هر چه می آیم

به انتهای خطوط دستان تو نمی رسم

می خواهم در بیرنگی گم شوم

****

نمی دانم

شابد به نسیمی که صبح گاه

در سایه روشن حسرت و لبخند

از کنار دستهایت عبور کرد

          می اندیشی

و من به آن بادبادکی فکر می کنم

که در سپیده دم ستاره و اسپند

در نگاه زلال تو تخم گذاشت

و تو نم نم

در تنهایی و ماه

ناپدید شدی

و تنها رد پایت

در امتداد مسیرهای خیس بی پایان

               جا ماند

****

جای تامل نیست

قاصدکها آمده اند

و تو در سرود خلسه و خاکستر

                           ناپیدا شده ای

و من به معراج نیلوفرانه تو می اندیشم

و به انتظار شب بوها

که در بهاری زرد

به شکوفه نشست

****
نمی دانم کدام پرنده

در نبض مدادهایت جاری بود

که هیچ کاغذی

در وسعت حجم آن نگنجید

راستی نگفتی کدام باد

      بادبادکهایت را با خود برد

****
پنجره را می بندم

خانه در موسیقی لبخند تو گم می شود

و آفتابگردان نگاه تو

در آسمان هشتم

ناتمام ادامه دارد

و من

به یاد آن پرنده ای می افتم

که صبح

در متن بلوغ و آفتاب

ناپیدا گم شد

     ناپیدا گم شد.


 

 

    

دلم از دوری دلها تنگ است

دلم از این همه نا مردی ها

دلم از لهجه پاییزی رویای زمان در پندار

 

دلم از این همه فریاد ، بر آیین دلت غمگین است

 

دلم از دوری دیدنها ، و به آرامش فریاد رسیدن تنگ است

 

دل من می خواهد به لب فاصله ها لب بسپارد و چو باد برسد بر گهر سرخ نگین آسایت

 

دل من خونین است

 

دل من غمگین است

 

دل من باور من در پس این همه خوبی و بدی و انتظار ، ره چشمان تو را می پوید

 

دل من در پی ایجاد کلامی میگشت که رهی بر دل تو باز کند

 

دل من در گذر این همه کاش کاشکی کمی از فاصله ها بر می داشت

 

دل من می ماند

 

دل من می پوسد

 

دل من شیفته هیچت گشته

 

دلکم این دل نالان و خموش با صدای نفست زنده شده ، بی صدای نفست میمیرد

 

دلکم میمیرد بی تو دیگر هیچست بی تو دیگر نفسی نیست که فریاد دلم بشناسد

 

دلکم را بپذیر شاید این بار به آرامش فردا برسیم .

 

 

 

گفت:می خوام برات یه یادگاری بنویسم

گفتم:کجا؟

گفت:رو قلبت.

گفتم:مگه میتونی؟

گفت:سخت نیست آسونه

گفتم:باشه بنویس تا همیشه به یادگار بمونه

یه خنجر برداشت

گفتم: این چیه؟

گفت:سیسسس

ساکت شدم

گفتم:بنویس دیگه چرا معطلی.

خنجر رو برداشت و با تیزی خنجر نوشت:

دوستت دارم دیوونه

اون رفته ,خیلی وقته ,کجا؟ نمیدونم.

اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده.

دوستت دارم  دیوونه

 

 

 





:: بازدید از این مطلب : 705
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 20 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست