نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

هر وقت یک چیز خوب می خواستم در تصویرم او را می دیدم، صبح به صورت ناگهانی در مسیری او را در پیش چشمم دیدم. خواستم ازش عبور کنم، گفتم بگذار بیشتر ببینمش،انگار عجله ای نداشت. مثل همیشه زیبا  جذاب بود. سریعتر رفتم تا از نزدیک ببینمش. خودش بود. خواستم بیشتر همراهش شوم. من هم آهسته رفتم اما طاقت نیاوردم سرعتم را بیشتر کردم از کنارش رد شدم.حالا او را از داخل آینه می دیدم. با هر پیچی او هم با من بود مسیرمان انگار یکی شده بود. در یکی از پیچ ها گمش کردم. مثل اینکه می خواست یکی دیگر را با خود ببرد. آژیرش خاموش بود. گویا عده ای منتظرش بودند تا یکی از آنها را با خود ببرد...





:: بازدید از این مطلب : 539
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 5 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست